خوابش رو دیدین؟ من که خوب یادم میمونه هر باری رو که چنین خوابیهایی میبینم، وحشتناکن...
منظورم خواب مرگ، خواب مردن و خواب ازدست دادنه ...
تو خواب کلی گریه میکنم و آرزو میکنم خواب بودم و این فقط یه کابوس تلخ بود ... وقتی اشکام سرازیر میشن و احتمالا از گوشه ی چشمِ بسته ام دارن آروم آروم میریزن.... یا صدایی از بیرون میاد و یا دورهی خوابم تموم میشه و بیدار میشم ، اونوقته که گریههامو تو بیداری هم ادامه میدم...
حتی یه بار خواب دیدم داشت روحِ خودم پرواز میکرد و میرفت... تو اون لحظات از خدا میخواستم منو برگردونه تا رویاهامو بسازم بهش میگفتم تو که میدونی من چه قدر آرزو دارم بذارم برم و بهشون برسم، ازش خواهش کردم...
برگشتم، يعني ....بیدارشدم.... ساعت ۱ ، ۱ و نیم ظهر بود.. چرا اون موقع خوابیده بودم؟! نمیدونم ! دیگه گریههامو تو بیداری هم ادامه دادم...
ولی این سوال همیشه تو ذهنم باقی موند که این یه کابوس بود یا واقعا برگشته بودم؟ هیچکی نمیدونه !هیچ وقت نمیفهمم ! اخه مگه دلیل مرگ حتما باید چیز خارقالعادهای باشه ؟!
.
تو دنیای واقعی نزدیک یک سال پیش ، پدربزرگم مریض بودن... ترس از دست دادنشون تمام وجودمون رو گرفته بود... یک روز صبح ساعت ۶و نیم گوشیم زنگ خورد ... من همیشه گوشیمو وقتی میخوابم رو ایرپلین مود میذارم ولی اون دفعه حسی بهم گفته بود که اینکارو نکنم... در نهایت برداشتم و ....
.
این روزا ماهم در غم عزیزِ نزدیکی شریکیم، عزیزی که جوونشو از دست داده ...
با خودم خیلی چیزا رو چک کردم ، خونه ای که رو به روی خونمون داره ساخته میشه ، تاریخ این روزا ، آب و هوای این روزا ... خیلی چیزا که شاید....شاید از این کابوس بیدار شم و قدرت اینو داشته باشم که نذارم عزادار بشن... کاش چنین چیزی وجود داشت ، کاش همه به یک اندازه از زندگی سهم میبردن...
شدنیه ؟! نه....
نه! چون این دفعه کابوس نیست و بیدار شدنی در کار نیست...
یه صبح دیگه هم با صدای گریه و زاری از خواب بیدار شدم، تو همین دنیای بی رحم واقعی...
راستش میدونید اتفاقی که بخواد بیفته میفته... ما نهایت میتونیم واکنشمون به این اتفاق رو کنترل کنیم ... برای همیشه افسرده بشیم و یا کمک بگیریم و از دل رنجها معنا پیدا کنیم
مهلا فرخزاد