itsmahmoud
itsmahmoud
خواندن ۶ دقیقه·۴ ماه پیش

انتقالی

الان هیجده سال و سه ماه و دوازده روز بود که استخدام شده بود،البته این بجز دوسال و نیمی بود که دوره طرح را گذرانده بود و مدتی هم قراردادی کار کرده بود.با این حساب بیشتر از بیست  سال از عمرش در این کار گذرانده بود.

بیست سال از بهترین دوران زندگیش،یا بهتر است بگوییم میتوانست بهترین سالهای زندگیش باشد.هنوز دو سال اول را تمام نکرده بود که خیلی از کسانی که همزمان یا قبل از او استخدام شده بودند،جابجا شده بودند و از بین همه آنها،فقط او بود که مانده بود و تکه کلام همیشگیش شعری بود که همیشه پدرش میخواند.

دگران روند و آیند        و توهمچنان که هستی

پدرش همیشه سعدی میخواند و هر وقت ساعتی بیکار میشد به سعدیه میرفت  و فکرش را هم نمیکرد که یک بیت شعر مثال تمام زندگی او شود.

از آن زمان به بعد تمام فکر و ذهنش انتقالی شده بود،تا کسی به او میگفت کی ازدواج میکنی؟میگفت کارهای انتقالیم که درست شد بعدا.کی ادامه تحصیل میدهی؟و بازهم همان جواب تکراری.تقریبا برای بیشتر سوالهای بزرگ زندگیش یک جواب ساده داشت.وقتی که جابجا شدم.

فرقی نمیکرد از او بپرسند چرا اینقدر غمگین هستی و یا چرا اینقدر زیر چشمت گود افتاده است یا چرا با وجود این همه گزینه های خوب،تصمیم بهتری نمیگری.جوابش خیلی ساده و دم دست بود وقتی جابجا شدم،آن موقع به همه این کارها رسیدگی میکنم.

یک روز فکر میکرد فقط یک یا دوسال دیگر بماند جابجا میشود و نهایتا تا پنج سال از تعهد کاریش بگذرد راحتتر با درخواستش موافقت میکند،ولی زهی خیال باطل.روزها پشت سرهم رفته بود و الان کوهی از روزهای زندگی نکرده بر پشتش بود.با خودش میگفت اگر از روز اول میدانستم اینقدر طول میکشد هیچ وقت شروع بکار نمیکردم و استخدام نمیشدم و امان از دست امید واهی که مثل زهر روز به روز آدم را میکشد.

وقتی به او میگفتند خب تو که میبینی این شرایط اینقدر سخت هست چرا استعفا نمیدهی،برای تو کارهای دیگری در شهر خودت هست،و وقتی سوال و جوابها به اینجا میرسید،نفس عمیقی میکشید و میگفت،من این همه زجر کشیدم و خون دل خوردم الان که دیگر وقت نتیجه هست چرا دست از کار بکشم و به همین زودیها کار تمام میشود.

این همه سال کار کرده بود ولی نه خانه ای داشت و نه دوستی و نه آشنایی،هرچه داشت و نداشت را خرج پدر و مادر پیرش کرده بود و بعد از فوت آنها،تنهای تنها مانده بود.

فشارخون،اعصاب ضعیف،گزگز شدن دست و پا،احساس سیری سر دل و هزار درد و بلای ناجور بود که هر روز باید برایشان یک مشت قرص میخورد.

و سوالهای بی جوابی همیشه ته ذهنش مانده بود،چطور این همه سال تحمل کردم؟چطور در اواخر عمر پدر و مادرم پیششان نبودم؟چطور هنوز از دلتنگی و تنهایی دق نکرده ام؟

چند سالی پول داده بود تا برایش دعا و طلسم بخرند،چون به گفته زن داییش طلسمش کرده بودند،بختش را بسته بودند،زبان بند برایش نوشته بودند.ولی هرچقدر هم پول خرج طلسم و دعا کرد فایده ای برایش نداشت.

الان فقط و فقط یک هدف برایش مانده بود و آن هم چیزی نبود جز انتقالی.حداقل میتوانست ده سال آخر کارش را در شهر بهتری زندگی کند،اما گاهی به آن هم شک میکرد،نکند آنجا هم خبری نباشد،نکند این همه سال انتظار و این همه تحمل و تلاش بی فایده باشد و هزاران نکند دیگر که از شب تا صبح در ذهنش رژه میرفتند و تنها به زور آرامبخش بود که میتوانست لحظه ای چشم ببندد.

هرهفته وقتش را تنظیم میکرد،مرخصی میگرفت و یک نفر را جایگزین میکرد تا بتواند در روز سه شنبه که وقت ملاقات رئیس با ارباب رجوع بود،برای پنج دقیقه هم که شده است بتواند صحبت کند و مشکلاتش را بگوید،از روز اول تا الان یازده رئیس عوض شده بود و هر بار باید از اول توضیح میداد و اعضای کمیته را قانع میکرد ولی بازهم هیچ تاثیری برایش نداشت.

و امروز هم یکی از همان روزها بود،خانم اسدی منشی و رئیس دفتر بود،وقتی او شروع بکار کرده بود خانم اسدی برای مرخصی زایمان رفته بود و امروز داشت شیرینی قبول شدن در دانشگاه پسرش را پخش میکرد وقتی فکر کرد که به اندازه یک آدم هیجده ساله در این محیط بوده است بیشتر دقش میگرفت،دوست داشت زیر گریه بزند،چشمانش قرمز شده بود و نفسش بند آمده بود سریع به سرویس بهداشتی رفت و آبی به صورتش زد و دوباره برگشت تا از خانم اسدی وقت ملاقات بگیرد.

ملاقاتهایش مثل فیلم ضبط شده بود،تمام حرفهایش همان حرفهای سالهای قبل بود و تمام حرفهای رئیس هم همان حرفهای قبل،فرقی نداشت که رئیس چه کسی باشد،جوابها ثابت بود مثل اینکه از یک نفر چند ده کپی گرفته باشند،حتی تیپ و قیافه همه شان مثل هم بود،نوع کت و شلوار و نحوه حرف زدنشان مو نمیزد.

خودش هم از این وضعیت خسته بود،وارد اتاق شد و دید هیچ جلسه ای در کار نبوده است و نیم ساعت بیخود در دم منتظر مانده بود جناب رئیس داشت با تلفنش صحبت میکرد و میخندید وقتی خنده پرسنل را میشنوید لجش میگرفت،او این همه راه آمده است،این همه سال منتظر مانده است و این آدمها عین خیالشان هم نیست.

رئیس با دستش اشاره کرد که بنشیند و چند دقیقه ای منتظر ماند تا تلفنش تمام شود،میخواست شروع به صحبت کند و دهانش نیمه باز بود که رئیس گفت"خانم جمالی شما خسته نشدید هر هفته میاید،من از روز اول گفتم،رئیس های قبلی هر وعده و وعیدی دادن برید از خودشون مطالبه کنید،من پرسنل رو همونجوری که تحویل گرفتم،تحویل میدم،حتی پدر و برادر خودمم باشن،من زیر هیچ نامه ای رو امضا نمیکنم،برید جایگزین بیارید،برید انصراف بدید،حالتون بده برید پیش روانپزشک،استعلاجی بگیرید.من نه به کسی قولی دادم و نه قولی میدم"

خشکش زده بود،دهانش هنوز نیمه باز بود،آب دهانش رو به سختی قورت داد و گفت "جناب رئیس"

هنوز کلمه از دهانش بیرون نیامده بود که رئیس از پشت صندلیش بلند شد و رفت سراغ کمد پوشه های که در آنطرف اتاق بود و بلند به منشی گفت"خانم اسدی پس این پرونده های مناقضه چطور شد؟مگه نگفتم امروز کسی رو نمیبینم"

و دوباره صورتش را بطرف خانم جمالی برگرداند و گفت"خیلی راههای دیگه هم وجود داره،شما که ازدواج هم نکردید خب از این طریق اقدام کنید حالا دائم هم نبود، نبود ،بهر حال شاید کسایی باشن که کارتون رو انجام بدن،چی شده زیر لب دارید ذکر میگید،مگه اینجا مسجده،برو توی مسجد دعا کن خدا برات کاری بکنه".

انگار آب سردی روی سرش ریخته بودند توقع هر حرفی را داشت جز همین،کسی که در عمرش فقط بابت کار با مردهای غریبه حرف زده است حتی با آشنا و فامیل هم در حد سلام و علیک بود،چطور جرات کرده است به من چنین حرفی بزند.

دیگر نمیتوانست این همه تحقیر را تحمل کند،اصلا متوجه نشد چطور از اتاق رئیس سر از سرویس بهداشتی درآورد،نگاهی به آیینه انداخت،زن میانسالی را دید که موهایش نصفه و نیمه سفید شده است،پیشانیش چروک افتاده است و با دستان لرزانش چشمانش را مالید،بله خودش بود،نه خواب میدید و نه کابوسی در کار بود،این همان زندگیش بود که کابوس وار جلوی چشمانش میرقصید.

دوست داشت برگردد و برای یکبار هم که شده است آن دخترخانم مودب نباشد،کسی که در هر جمله اش یک ببخشید بود،دوست داشت برگردد و هر چه از دهانش بیرون میاید نثارش کند،ولی پاهایش بی حس شده بود،انگار پاهایش را به زمین چسپانده بود،انگار دهانش را دوخته بودند،فقط میتوانست فکر کند و در ذهنش هرچه دارد نثارش کند.

با انگشتان کشیده و دستان رنگ پریده اش جعبه قرصی از کیفش بیرون آورد و آخرین دانه آرامبخش را با یک لیوان فلزی که همیشه همراهش بود خورد و جعبه قرص را مچاله کرد و در سطل آشغال انداخت و داشت به این فکر میکرد که چه روزی روانپزشک نوبت دارد که برایش دارو بنویسد

انتقالیحسرتزنداستانزندگی کارمندی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید