itsmahmoud
itsmahmoud
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

تولد

فقط چند روز دیگر مانده بود تا شهریور به پایان برسد و روز سی یکم شهریورماه برسد و تا مجید وارد تولد چهل و پنج سالگیش بشود،از مادرش شنیده بود که آبان ماه بدنیا آمده است ولی بخاطر اینکه میخواستند یک سال از مدرسه جا نیوفتند تولدش را اخرین روز تابستان گذاشتند،هرچند اینکار فایده ای برایش نداشت چون بخاطر اینکه دوسال گوشش عفونت کرده بود مدرسه نرفته بود و از مدرسه جامانده بود.

اما بعد از این همه سال چندان فرقی هم نمیکرد یکی دوسال عقب یا جلوتر،سرنوشت مجید همین بود.همه چیز عالی بود،درسش را خوانده بود،شغلی برای خودش پیدا کرده و بعنوان متصدی بانک کار میکرد چند مدتی معاون شعبه بود  و احتمالا یکی دوسال دیگر رئیس میشد،بعضی شبها با دوستانش بیرون میرفت،آخر هفته هاهم اگر وقت میشد بیرون شام میخورد،تقریبا همه چیز خوب نظر میرسید ولی انگار هیچ کدام درست کار نمیکرد.

و یک گره اساسی در زندگیش افتاده که اصلا نمیتوانست بازش کند،آنهم ازدواج بود،هنوز پشت لبش سبز نشده بود که عاشق دختر همسایه شده بود،دختری که فصل بهارنارنج پشت گوشش یکی دوتا بهارنارنج میگذاشت،از بچگی کارش همین بود،کم کم میخواست این موضوع را با پدرش در میان بگذارد که یک روز سرد زمستانی وقتی برای سردردش به بیمارستان رفته بود دیگر هیچ وقت برنگشت.

و دیگر نه تنها او را فراموش کرد بلکه هیچ وقت به این اندازه هم شیفته دختری نشده بود،بعد از آن ماجرا تمامی خواهر برادرهایش ازدواج کرده بودند و فقط او مانده بود و مادرش.بخاطر زانو درد مادرش،هنوز در هم خانه کلنگی زندگی میکرد چون مادرش نمیتوانست در آپارتمان زندگی کند و پله را بالا و پایین کند شایدهم بهانه اش بود،چون همه جا آسانسور داشتند.مادرش نمیتوانست از خانه قدیمی که با شوهرش خریده بودند دل بکند،اوهم نمیتواسن از مادرش دل بکند.

تا یادش می آمد موهای مادرش سفید بود،همه میگفتند بعد از فوت مش رحیم توی یکماه تمام موهای مادرش سفید شده بود،هرچه مادرش اصرار میکرد هرچه دایی و عموها اصرار میکردند ولی بخرجش نمیرفت،میترسیدند دیگر از سرش بیوفتد و بخواهد همیشه مجرد بماند میگفتن اگر کسی تا چهل پنج سالگی ازدواج نکند دیگر هیچ وقت ازدواج نمیکند.

و تنها نگرانی پیرزن همین بود و تنها دلخوشیش نیز همین بود که روزی پسرش را در لباس دامادی ببیند.وقتی به او میگفتند چر ا ازدواج نمیکنی میگفت" این پیرزن رو تنها بزارم کجا برم"

از بس این جمله را گفته بود خودش هم باورش شده بود ولی خودش میدانست علتش چیز دیگری است خودش میدانست کار از جای دیگری میلنگد ولی هرچه فکر میکرد یادش نمی آمد،یادش نمی آمد چطور به این نتیجه رسیده بود که به همه بگوید بخاطر مادرش هست ولی بدتر از همه این بود که خودش هم باورش شده بود.

از بیست خورده ای سال قبل در خانه شان همه چیز بدون تغییر مانده بود فقط روز به روز پیرتر میشدند فقط شیشه های آبغوره بودند که پرخالی میشدند.

و الان فقط برای او چند روز دیگر مانده بود

تولدتجردداستانتنهاییزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید