با گلاب داشت سنگ قبر را میشست،در این چهل روز چهل سال پیرتر شده بود،موهایش یکی در میان سفید بود ولی الان تمام سرش مثل برف سفید شده بود.و این اتفاق مثل برفی شدید تمام زندگیش را زیر رو کرده بود.
فکرش را هم نمیکرد بتواند حتی یک روز بدون رسول زنده بماند ولی چهل روز گذشته بود و هر روز داشت مرگ را تجربه میکرد.هر روز و هرلحظه گذشته را یادآوری میکرد هر روز بزرگ شدن رسول جلوی چشمانش بود وقتی توانست راه برود وقتی توانست بخندد و وقتی برای اولین بار اسمش را صدا زد.از خدا گله میکرد چرا همان وقتی که بچه بود او را نبرده بود.
وقتی که کل خانه آتش گرفته بود و بین دود و آتش او را بیرون آوردند، نفس نمیکشید صورتش کبود شده بود همان موقع دستانش را بالا برده بود و دعا کرده بود بحق علی اصغر او را برگرداند،چرا همان موقع او را بخشیده بود چرا وقتی که آن تب و دانه های قرمز روی بدن بین پسربچه ها بود و از هر سه تا،دو تا را میکشت او زنده مانده بود ولی الان که رفته بود حسرت میخورد چرا دعا کرده بود.کاش هیچ وقت او را برنمیگرداند.
برای سلامتیش هرسال یک گوسفند سر میبریدند ولی این همه خون ریختن هم فایده ای نداشت،قبل از این اتفاق به همه میگفت پسرش نظرکرده است خدا نگهدارش هست ولی الان میل و رغبتش را از دست داده بود دیگر دلش به تسبیح و سجاده نمیرفت و چند روزی کنار مزار پسرش شب را به روز میرساند و بعد عذاب وجدان میگرفت و تمام نمازهای قضا را یکجا میخواند.
هر کسی او را میدید فکر نمیکرد راضیه بتواند حتی یک روز از رسول دور باشد هر روز منتظر این بودند که بشنوند راضیه تسلیم کرده است ولی هنوز کاسه عمرش پر نشده بود و راضیه ای که جانش به جان رسول بسته بود تنها دلخویش همین سنگ قبر بود.
یادش می آمد وقتی رسول تمام کفترهایش را فروخت تا مثل بقیه هم سن و سالهای خودش موتور بخرد و همین موتور بلای جانش شده بود،هر روز با دستان پینه بسته اش دعا میکرد خدایا یا جوانم را برگردان یا مرا هم پیش او ببر ولی انگار دعاهای اجابت شده اش پر شده بود.
میگفتن خاک سرد هست کم کم آرام میشوی ولی هر روز بیشتر رسول را میدید،دیروز صدایش را در صف نانوایی شنیده بود،پریروز نگاهش را از پشت ویترین مغازه ای دیده بود و دیشب سایه اش را کنار ستون برق سرکوچه دیده بود،هرجا را نگاه میکرد رسول بود،هنوز بوی لباس و تنش در اتاقش بود،رد دستانش روی دستگیره در بود و پاکت سیگار نصفه اش زیر تخت بود.او همه جا بود ولی دیگر نبود.
رسول را با خیاطی بزرگ کرده بود دوست نداشت پسرش حسرت بقیه را بخورد دوست نداشت مثل پدرش معتاد شود ولی حتی زمانه مهلتش نداده بود،نذر کرده بود هر روز ده هزار صلوات برایش بفرست ولی دستش میلرزید دیگر دستش به تسبیح نمیرفت،به ده تا نرسیده بود که تمام وجودش بغض و نبود رسول بود.
دوست داشت همیشه روی سنگ قبر رسول دراز بکشد تا زودتر به او برسد و ذکر زیر زبانش شده بود رسول رسول رسول