itsmahmoud
itsmahmoud
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

دوچرخه

الان دفعه بیست و دوم بود که چشمانش را میبست وبا چشم بسته از اول کوچه تا آخرکوچه را سوار بر دوچرخه میرفت،تمام تلاشش را میکرد تا بتواند با چشمان بسته تا آخرکوچه برود و دوباره با چشمان بسته دور بزند ودوباره تا سرکوچه بیاید.چندباری در جوب افتاده بود و یکی دوباره وارد دیوار شده بود ولی فایده ای نداشت،همچنان مصربود تا بتواند اینکار را انجام دهد.

دوباره چشمانش را بست و مثل برق و باد شروع به رکاب زدن کرد،همیشه تا ده که میشمرد به ته کوچه میرسید و وقتش بود که سرعتش را کم کند و دور بزند ولی بازهم درست از آب درنیامد و دوباره در جوب کنار کوچه افتاده بود،افتاب درچشمانش میزد و چیزی را نمیدید که سایه ای بالای سرش ظاهر شد و دستی دراز شد و بازوی جواد را گرفت و از جوب بیرون آورد،بوی گوشت کل تنش میداد جواد فهمید عباس آقا بابای پدرام هست که قصابی داد،همیشه بوی گوشت میداد.

عباس آقای قصاب صدای دورگه اش را درگلو انداخت و گفت"الان چندباره که میبینم با چشم بسته دوچرخه سواری میکنی،آخه بچه مگه عقلت کمه،الان که به بابات گفتم،دوچرخه رو ازت گرفت حالیت میشه،از بچه من یادبگیر مگه هم سن و سال نیستید،نه دوچرخه براش خریدم و نه این مسخره بازی هارو درمیاره"

با یک دستش دوچرخه را گرفته بود و با دست دیگرش بازوی جواد را گرفته بود هرچقدر اصرار میکرد به خرجش نمیرفت،دم خانه که رسید چندباری در زد.

زری  وسط حیاط نشسته بود و بهارنارنج های که روی پارچه ای که زیر درخت پهن کرده بود را جدا میکرد،همیشه میگفت"بهارنارنج رو نباید کندباید خودش بیوفته که عطر و طعم داشته باشد اونجوری حیف میشه".

زری صدای در را که شنید دلش خالی شد آخه سر ظهر کی میتونست باشه،با این صدای بلند که از پشت درمیومد،بلند شد و چادر گل داری که روی رخت آویز گذاشته بود سرش کرد و سریع دم در رفت.

عباس آقا گفت"ننه جواد حواست به این بچه باشه،خیلی شیطونه،چندین بار دیدمش داره با چشم بسته دوچرخه سواری میکنه،امروز با سر رفت توی جوب،خدا رحمش کرد چیزیش نشد،اگر موتوری ماشینی بهش بزنه چی،این دوچرخه آخرش کار دستتون میده"

همینطور که با اعتماد به نفس داشت توضیح میداد،استاد رضا بابای جواد سررسید،اخمی به عباس آقا کرد و گفت"دست بچه رو شکوندی،مگه صاحب نداره،بچه یتیم که نیست اینجور بازوش رو فشار میدیدی"

عباس آقا آب دهنش را قورت داد و گفت"خدمت همشیره عرض کردم بچه شیطونه با چشم بسته داشت دوچرخه سواری میکرد افتاد توی جوب،خدا رحمش کرد"

استاد رضا گفت"خب که چی،بچه خودمه میخام بکشمش به شما چه ربطی داره،دست بچه رو ول کن"

استاد رضا دستش را دراز کرد و دست جواد را گرفت و وارد خانه شدند و اخمی به جواد کرد و دوچرخه را برداشت و داخل اتاقک بالای حمام پرت کرد و گفت" دوچرخه بی دوچرخه"

دوچرخه سواریداستانکودکیپدرشیطنت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید