ویرگول
ورودثبت نام
itsmahmoud
itsmahmoud
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

رزیدنتی

ساعت چهار را نشان میداد،ولی نمیدانست که چهار صبح است یا چهار شب،خیلی وقت بود که از بیرون خبری نداشت،همه جا روشن بود و سقف از مهتابی های زرد و سفید یکی در میان پرشده بود و چشمانش را اذیت میکرد،هر وقت از خواب بیدار میشد کمی طول میکشد که بفهمد چه زمانی از شبانه روز است.

الان دوازده روز میشد که نتواسته بود بخوابد،حتی اگر در خانه خودشان هم بود باز فرقی نمیکرد،هر دوساعت یکبار بیدار شد،آنقدر طی این دوسال بیدار شده بود که حتی یادش رفته بود آدمی میتواند هشت ساعت در شبانه روز بخوابد.برگه مرخصیش را تحویل داده بود ولی چون هنوز کسی نبود که شیفت را تحویل بگیرد باز باید منتظر میماند.

هر بار که از خواب بیدار میشد خیال میکرد در داستانهای کافکا گیرافتاده است،اتاقهای تو درتو،کارهای عقب افتاده و چشمانی که بدنبال دیدن او بودند ولی برایشان اهمیتی نداشت،تنها دلخوشیش سازدهنی شده بود که همیشه در جیب روپوشش بود هر وقت خیلی کلافه میشد،چشمانش را میبست و سازدهنی را محکم در دستانش فشار میداد،انگار نیروی حیاتی درون پمپاژ میشد.ولی آن هم این چند روز دیگر توانایش را از دست داده بود و دیگر مثل سابق اثری نداشت.

تمام هدفش در این چند جمله خلاصه میشد این هفته باید تمام سعیم رو بکنم که وقتی مرخصی گرفتم حتمام یک شب کامل بخوابم.ولی نمیدانست کی میتواند به آن برسد.دستانش لرزش پیدا کرده بود و جلوی چشمانش لکه های شناوری میدید که در آسمان معلق هستند،بعضی وقتها نزدیک بود از پله ها پرت شود و دو دستی خودش را سریع به دیوار میچسپاند و مینشست تا اتفاقی نیافتد.

مدام با خودش تکرار میکرد" کی این دوره تمام میشود تا بتوانم به زندگی کمی عادی تر برگردم،آیا همه اینها ارزشش را دارد،سی سال را تمام کردم ولی هنوزم برای کسری خرجم از خانواده پول میگیرم،بالاخره قرار است زندگی تغییری کند یا نه"

درست بود زندگی عادیش هم چندان برایش لذتبخش نبود اما حداقل میتوانست خوب بخوابد و سه وعده غذا سر استراحت بخورد،نه اینکه صبح تا شب چند طبقه را بالا و پایین کند هنوز بیمار آخر را چک نکرده است دوباره باید همین روال را تکرار کند.

بعضی وقتها آنقدر بیخوابی به سرش میزد که صداهایی میشنوید که تمام وجودش را ترس میگرفت و خیس عرق میشد.ولی هربار باخودش میگفت این هم تمام میشود.

از اول دوره تقویمی گرفته بود و هر روز مثل زندانیها روی هر روز خط میزد ولی هرچقدر هم خط زده بود باز روزهای بیشتری مانده بود،انگار قرار نبود این روزها تمام شود.

اما این بار دیگر تحملش تمام شده بود،دیگر نمیتوانست تحمل کند،راند که تمام شد چند ساعت برای استراحت وارد اتاق استراحت شد،در را از داخل قفل کرد و قرصها را از جیب روپوشش بیرون آورد،چند دقیقه ای طول کشید تا همه را بیرون بیاورد،آنقدر زیاد بودند که درون دستش جا نمیشدند،میخواست مطمئن شود که راه برگشتی نباشد،قرصها را در سه بار با چند قلپ آب خورد و روی تخت دراز کشید و چشمانش سنگین و سنگین تر میشد و صداها گنگ و گنگ تر میشد.

چند روز بعد

از بیمارستان آموزشی

به معاونت درمان

موضوع: خودکشی یکی از رزیدنتهای سال دومی

نامبرده که در ماه هفدهم دوره خود بوده است به دلایل نامعلومی با دورهای ترالی خودکشی کرده است،نامبرده سابقه مشکلات خانوادگی داشته است و احتمالا به همین دلایل این اتفاق ناگوار افتاده است.

داستانبی‌خوابیرزیدنتخودکشیپزشکی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید