itsmahmoud
itsmahmoud
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

قولنامه

داخل مغازه کوچکی روی صندلیهای رنگ و رو رفته ای نشسته بود و تابلوی مغازه که با رفت و آمدی هر ماشین  یا موتوری تکانی میخورد هرلحظه ممکن بود سقوط کند و گاوصندوق بزرگی در گوشه مغازه بود که درش نیمه باز بود و دفتر قولنامه ای روی میز بود که تمام میز را پر کرده بود.

بنگاهی با چشمانی خیره و لبخندی که تمام لثه هایش پیدا بود به او خیره شده بود و میگفت چرا امضا نمیکنی،توکل کن،خدا کریمه.اما هرچقدر تلاش میکرد نوشته های قولنامه را بخواند نمیتوانست،همه چیز تیره و تار بود،ذره بینی از جیبش بیرون آورد و یک چشمش را بست و با ذره بین نگاه دیگری به قولنامه انداخت ولی بازهم فایده ای نداشت.

بنگاهی دوباره لبخندی زد و این دفعه حتی دندانهای پایینیش هم پیدا شد و گفت"خیالت جمع،همه چیزش درسته.اگه نمیتونی امضا بزنی استامپ هست.همه امضاها اوکی هست،دیگه برای صاحبخونه شدن نباید اینقدر معطل کنی،ایشالا چند روز دیگه توی محضر خورده بنامت.

خودکار را از روی میز برداشت تا امضا کند اما هرچه خودکار به صفحه قولنامه نزدیکتر میشد،صدای خنده و قهقهه بیشتر میشد،مکثی کرد و دوباره ذره بین را از جیبش بیرون آورد و دید صدای خنده ها بزرگتر و ترسناکتر میشود،سرش را بلند کرد دید بنگاهی با ذره بینی بزرگتر دارد ادای او را در می آورد و هرکسی که در مغازه هست او را با انگشتش نشان میدهد و ادای او را در می آورد و قهقهه میزنند.

نفسش بندآمده بود،عرق پیشانیش را پاک کرد و دوباره خودکار را تکانی داد تا امضا کند ولی صدای خنده ها آزارش میداد میخواست بلند شود و برود که چند مرد با اشاره بنگاهی دستهایش را گرفتند و انگشتش را به زور در استامپ زدند و میخواستند پای قولنامه بزنند.هرچه زور میزد نمیتوانست جلویشان را بگیرد فقط یک ذره دیگر کافی بود تا انگشتش پای قولنامه بخورد و همه چیز تمام شود.

چشمانش را باز و بسته کرد و چند باری پلک زد و نفس عمیقی کشید و یک دفعه از خواب پرید دوروبرش را سیاهی و تاریکی گرفته بود وفقط صدای تیک تاک ساعت می آمد.دستش را زیر بالشت برد و فندکش را بیرون آورد و با شعله آن ساعت مچیش را نگاه کرد ساعت تازه دو نیمه شب را نشان میداد.

پتو را روی سرش کشید و دوباره میخواست بخوابد ولی هرچه تقلا میکرد فایده ای نداشت خواب از سرش پریده بود و هنوز صدای قهقهه زدن ها در گوشش بود.بلند شد و به حیاط رفت و سیگار پشت سیگار روشن میکرد ولی آرام نمیگرفت،ده دوازده سیگار کشیده بود وقتی آخرین سیگار را زیر پایش خاموش کرد بسمت اتاق پشتی رفت و صندوقچه را از زیر کمد بیرون کشید.

دوباره قولنامه را بیرون آورد و با شعله فندک زیر و رو کرد،همه چیز درست بود،همه بندها درست بود ولی چطور اینقدر ساده بازی درآورده بود که همچین کلاه بزرگی سرش بگذارند وقتی پس انداز بیست و سه سال از زندگیش را بابت خانه ای داده بود که به چندین نفر فروخته بود و الان هیچ چیزی نداشت حتی امضای صاحبخانه هم جعلی بود و صاحبخانه کس دیگری بود.دوست داشت با همان شعله فندکش تمامش را آتش بزند.

قولنامه ای که دیگر هیچ ارزشی نداشت،سریع آن را تا زد و دوباره در صندوقچه گذاشت و رفت کنار دیوار تکیه زد و سرش را بین پاهایش گذاشت و دوباره آن روز را مرور کرد و با خودش میگفت"چطور من خر و احمق نفهمیدم،چطور همچین کلاه بزرگی سرم رفت،من خر نباید میفهمیدم نقشه ای در کار است،خب همه جا همینطور معامله میکنند ،چطور باید میفهمیدم بنگاهی که شاید چهل سال کارش این است یک دفعه بخواهد کلاه همه را بردارد."

چشمانش را بسته و باز دوباره و دوباره و دوباره مرور کرد،که سنگینی دستی را روی شانه هایش حس کرد،سرش را بلند کرد دید همه جا روشن است و سکینه جلوی رویش ایستاده است و با چشمانی گرد شده و خیره به او نگاه میکرد.

سکینه آب دهانش را قورت داد و گفت"اوس علی دم در وایساده منتظرت هست میگه چرا بابات نمیاد که بریم سرکار".

دستی روی سر سکینه کشید و پیشانیش را ماچ کرد و گفت" برو بگو الان میاد"

بلند شد،لباسش را عوض کرد و لباسهای کارش را برداشت و سیگاری زیر لبش گذاشت و همینطور که داخل جیبش دنبال فندک میگشت بیرون رفت.

داستانکلاهبردارینشخوار فکریتکرارزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید