مادر،مادر و بازهم مادر
تمام فکر و خیالش شده بود مادرش،تمام هوش و حواسش بطرف مادرش بود.صبح که از خواب بیدار میشد سریع چم میکرد ببینم باز مادرش هست یانه؟باز نفس میکشد یانه؟
وقت نماز چه اول صبح یا آخرشب باشد کمکش میکرد تا وضو بگیرد،حواسش بود که داروهایش را فراموش نکند،پولهایش را خرد خرد جمع میکرد تا هر از چند مدتی،حتی شده است یک چیز کوچک برای مادرش بخرد.مادرش عاشق سه راه احمدی،شاهچراغ و بازار حاجی بود.
دوست داشت یکبار تمام خیابان را قرق کند تا مادرش هرجا که میخواهد برود،تا دلش میخواهد زیارت کند،هرهفته ماشین دربست میکرد و مادرش را شاهچراغ میبرد.دوست داشت یکبار دیگر مثل همان دوران کودکیش دست مادرش را بگیرد تا بتوانند داخل بازارهای تودرتو چرخ بزنند،خرید کنند و آخر سر هم پشت ارگ کریم خان زند بستنی بخورند،ولی چه حیف که سالها بود مادرش از دست و پا افتاده بود.
نمیتوانست مادرش را تنها بگذارد نمیتوانست دوریش را تحمل کند و همین بود که هنوز یکسال نشده بود که طلاق گرفت و به خانه برگشته بود.مادرش زیر بار زندگی خم شده بود،شکسته بود.
سه بار آنچنان پشت مادرش شکسته بود و دیگر دوست داشت دفعه چهارمی پیش بیاید،دفعه اول وقتی بود که هنوز جوان بود هنوز بچه هایش کوچ بودند،یکی درس میخواند،یکی بازی گوشی میکرد و یکی تازه راه افتادبود،تازه خانه خریده بودند و بعد از سالها از شر اجاره نشینی خلاص شده بود،تمام فامیل را شام داده بود ولی هنوز یکماه نگذشته بود که پدر از داربست افتاد و با دست و پا و کمر خرد خانه نشین شد،آن موقع فقط کمر استاد رضا نبود که شکست کمر مادرش هم شکست،دیگر استاد رضا آن آدم سابق نبود خانه نشین شده بود و درآمدی نداشت و یکی دوسال بعد دق کرد و منیژه را به چند بچه کوچ تنها گذاشت و با چنگ و دندان بچه ها را از آب و گل درآورد.
دفعه دوم وقتی بود که خبر طلاق تهممینه را شنید،مثل این بود که آب سردی رو سرش ریختند،دیگر همان ته لبخندی هم که روی لبانش بود رفت.
دفعه سوم همین زمستان چند سال پیش بود که برای نماز صبح بیدار شده بود تا مثل همیشه وضو بگیرد ولی زمین یخ زده بود و پیرزن بیچاره نقش برزمین شده بود و لنگ و کمرش شکسته بود.
دوست نداشت این چند سال آخر مادرش را تنها بگذارد،دوست نداشت تا آخر عمر حسرت و افسوس بخورد چرا چند سال آخر مادرش را تنها گذاشته بود.
دوست نداشت مادرش زیر دست عروسها باشد تا یک لیوان آب را از او دریغ کنند،یکبار نصف روز تشنگی کشیده بود و یک قطره آب هم به او نرسیده بود،دوست نداشت مادرش زیر بار منت غریبه ها باشد.
مادرش با صورت گرد و لپهای گل انداخته تمام روز را وقت دعا و نماز میکرد،قبل از اینکه خانه نشین شود هر روز تمام نوبت های نماز را در مسجد محله شان میخواند ولی الان تنها دلخوشیش این بود روی سجاده پدر پدربزرگش نماز بخواند،همان سید احد معروف که روی اسمشون قسم میخوردند،همان سجاده ای که تبرک شده بود از قم و مشهد تا نجف و کربلا رفته بود و آخر سر دور کعبه طوافش داده بودند، آنقدر دعا میکرد و نماز میخواند که دیگر نای کاری را نداشت.
همیشه میگفت پدرم گفته است اگر آدم با نیت صاف روی اسن سجاده نماز بخواند مستجاب الدعوه میشود،میگفت پدرش گفته است یکسال خشکسالی سختی شده بود و همین سیداحمد روی سجاده نماز خوانده و هنوز نمازش تمام نشده بود که قطرات باران از آسمان سجاده اش را خیس کرده بود.
دوست داشت مثل مادرش یکبار روی سجاده نماز بخواند آنهم با دل صاف و از ته دل بخواهد خدا مادرش را شفا بدهد تا بتواند دوباره مجلس روضه در خانه بگیرد،دوباره باهم به بازار بروند،دوباره پارچه از سه راه طالقانی بگیرند و لباس عید بدوزند ولی میترسید که نمازش از ته دل نباشد.
ولی امروز هرچه فکر و خیال میکرد هرچه در گذشته و آینده غرق میشد هرچه مادرش را نگاه میکرد مضطرب تر میشد،نیم ساعتی بود که مادرش روی صندلی به سجده رفته بود و سر بالا نیاورده بود،دفعه اولش نبود ولی این دفعه ته دلش آرام نمیگرفت،میخواست سری به آشپزخانه بزند تا ببیند غذایش جا افتاده است یا نه.ولی لحظه ای ایستاد و خوب گوش کرد دید حتی صدای زمزمه مادرش هم نمی آمد،صدایش زد ولی هیچ واکنشی ندید.نزدیکتر شد پاهایش سنگین شده بود نمیتوانست قدم از قدم بردارد.ولی دید خیلی وقت است کار از کار گذشته است مادرش را در آغوش گرفت و قطره های اشک از چشمانش سراریز شده.
مادر رفته بود