همیشه سعی میکردم جایی بشینم که کسی پشت سرم نباشد،فرقی نداشت کجا باشد اگر داخل اتوبوس بودم همیشه صندلی آخر مینشستم،اگر ردیف آخر پر بود و بقیه صندلیها هم خالی بود باز ترجیح میدادم سرپا باشم یا به جایی تکیه بزنم،اگر از خستگی زیاد مجبور میشدم ردیفی بشینم که پشت سرم باز صندلی باشد مدام پشت سرم را چک کردم،هیچ وقت در تاکسی صندلی جلو ننشستم،حتی نمیتوانم رانندگی کنم،چون پشت سرم باز کسی میتواند بشیند،در داخل مدرسه هم همیشه نیکمت آخر بودم در دانشگاه هم همینطور.
در خیابان همیشه از کنار دیوار رد میشد و باز پشت سرم را چک میکردم کمتر موقعی میشد که وسط پیاده رو باشم همیشه در کنار حرکت میکردم،اگر کسی از پشت سر به من نزدیک میشد و برای غافلگیری دست رو شانه من میگذاشت تمام بدنم یخ میزد،قلبم تندتند میزد و نمیدانستم چکار کنم.
به هرشکل و طریقی بود زندگی گذشت و الان مسئله ای که نمیتوانم با آن کنار بیایم ازدواج و نامزدم هست،همیشه میخواهد مرا غافلگیرکند،همیشه پشت دیوار قایم میشد و پخ میکند،او پسر شوخ و سرزنده است ولی اتفاقی دیشب افتاد که باعث شد زندگی من رنگ دیگری به خود بگیرد.
دیشب وقتی که خانواده نامزدممهمان ما بودند و من در آشپزخانه بودم نامزدم یواشکی پشت سر من آمد و دستهایش را روی شانه من گذاشت و من ناخواسته برگشتم و چک محکمی در گوشش زدم که صدایش در کل خانه پیچید و همه ساکت شدند،خودم ترسیده بودم و نامزدم سرخ سرخ شده بود و زبانش بند آمده بود.
نمیدانم چرا این اتفاق افتاد دوست داشتم خودم را کنترل کنم ولی از دستم در رفت دیگر نتوانستم در چشم آنها نگاه کنم،مادر و خواهرش بعد از آن حرفی نزدند،حتی شام درست و حسابی هم نخوردند همه منتظر بودند تا ساعت بگذرد و خداحافظی کنند.
من نه میتوانم این رابطه را ادامه بدهم و دیگر نمیتوانم رابطه دیگری داشته باشم،نکند او دوست داشته باشد از پشت مرا در آغوش بگیرد،نکند چه او یاهرکس دیگری دوست داشته باشد وقتی پیاده روی میکنیم دست روی شانه من بگذارد،نه اصلا نمیشود،اصلا.
ترجیح میدهم قید ازدواج را بزنم و برای همیشه تنها و مجرد بمانم تا اینکه باز از این شرایط پیش بیاید،همه فکر میکنند من دیوانه هستم فکر میکنند من مشکلی دارم.
وقتی آنها رفتند مادرم گفت"دختر این چه کاری بود کردی،مگر عقل تو سرت نیست؟جنی شدی؟یا به عمه هات رفتی همه خل و چلن"
میخواستم حرف بزنم ولی زبانم بند آمده بود صورتم از سرخی باد کرده بود وسکوت کردم و بعد از اینکه همه جا را مرتب کردیم به رختخواب رفتم،خوابم نمیبرد،دوست داشتم داد بزنم،دوست داشتم فریاد بزنم بگم مامان تقصیر تو و باباهم بود ولی بغض گلویم را گرفته بود پتو را روی سرم کشید و تا صبح گریه کردم.
اما دوست دارم برای یکبار هم که شده و اینکه چرا میترسم را برای همه تعریف کنم دوست دارم حرف بزنم ولی میترسم هروقت دهان باز میکنم صدایم قطع میشود،دیگر خسته شدم دیگر نمیتوانم این بار سنگین را با خودم ببرم.
وقتی بچه بودم مادر و پدرم همیشه دعوا میکردن،حتی یکبار تا مرز طلاق رفتند و یک ماهی جدا از هم زندگی میکردند ولی دوباره با وساطت بقیه برگشتند اما این برگشت خیلی دوام نیاورد و برای همیشه طلاق گرفتند و بین همین کشاکش بود و همان یک ماهی که قهر بودند زندگی من برای همیشه تغییر کرد.
آن موقع هشت سال داشتم و قرار بود چند روزی پیش بابام باشم ولی یک روز چون کار داشت منو پیش عمه گذاشت تا شب برگردد و دقیقا همان بعدازظهر عمه نوبت دکتر داشت و من تنها در خانه بودم و داشتم تکالیفم را مینوشتم که سنگینی دستی را روی شانه ام احساس کرد پسرعمه پانزده ساله ام با دوستش که پسرهمسایه بود منو روی زمین پرت کردند و کاری با من کردند که حتی فکر کردن درموردش منو نابود میکنه چه برسه بخوام برای کسی تعریف کنم.
بعد از اون منو کلی تهدید کردند تهدیدهای که هنوز توی گوشم هست و من هم از ترس اون تهدیدها و هم از ترس اینکه اگه مادرم بفهمه وقتی پیش بابام بودم این اتفاق افتاده طلاق میگیره هیچ وقت هیچ حرفی نزدم،شب ادراری گرفتم،از خواب میپریدم ولی هیچ وقت هیچ حرفی نزدم.
الان که سی و دوسالم هست هنوز اون حرفها توی گوشم هست و اون روز هر روز برام تکرار میشه اگر تن به این نامزدی دادم بخاطر خانواده بود ولی ترجیح میدم که همین اولین و آخرینش باشه،من همیشه از مردهای که همیشه میخندند متنفرند هم از کسایی که دست روی شانه من میزارند.
من نمیتونم این حرفها رو به کسی بزنم،حتی روانپزشک هم نتونست کمکی به من بکنه،مشت مشت دارو هم هیچ فایده ای نداشت،دوست دارم از آدمها دور باشم چون من دختر پاییزم و یک راز دارم یک راز ابدی