itsmahmoud
itsmahmoud
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

من و مامانم

مامانم همیشه بهم میگه یه پسر خوب هیچ وقت کسی رو دست نمیندازه،هیچ وقت کسی رو مسخره نمیکنه،فقط یه پسر بد هست که اینکارهارو انجام میده.تو که پسر خوبی هستی نباید اینجور باشی.

ولی من که هیچ وقت کار بدی نمیکنم،من فقط حوصله م سر میره و نمیدونم چکار کنم،هرکاری میکنم بازهم حوصلم سر میره.مامان من کارمند هست از صبح تا ظهر باید کار کنه.اگر شیفت صبح باشم منو با خودش میبره،ظهرم میاد دنبالم با هم برمیگردیم خونه،ولی دیگه از ظهر تا عصر خسته هست و هیچ کاری نمیکنه،بعدشم میگه باید آشپزی کنم شام و ناهار فردا رو درست کنم و همینجور میگذره.اگرهم  شیفت عصر باشم از صبح تا ظهر توی خونه تنها هستم بعضی وقتها خاله و مامان جون پیشم هستن اما موقعی کسی نباشه فقط یه ساعته مشقم رو که نوشتم دیگه حوصله م سر میره.

دوستام هر روز پارک میرن ولی مامانم میگه پارک فقط آخر هفته باز هست ولی من میدونم الکی میگه،پس چطور دوستام هر روز بیرون میرن،کاشکی منم میتونستم باهاشون برم بیرون،آخه چقدر نقاشی بکشم و کارتون ببینم،دوست دارم یه کار دیگه بکنم.تازه خیلی وقتها آخر هفته هم از بس خسته هست همش میخواد بخوابه و اصلا بیرون نمیریم.

ما توی یه آپارتمان هستیم و بخاطر همین من روی هر واحد اسم گذاشتم و براشون داستان مینویسم،مامانم میگه زشته اگر بفهمن،دیگه روم نمیشه توی روشون نگاه کنم،ولی از کجا میخوان بفهمن.

واحد شماره شش رو اسمشون رو گذاشتم خانواده دماغ سربالاها،همشون دماغاشون رو عمل کردن مامانم میگه نگو دماغ زشت هست بگو بینی،ولی خب چه فرقی داره،همیشه از کنار بقیه که رد میشن،ایش ایش میکنن.داییم میگه اینها از دماغ فیل افتادن،ولی مگه فیل دماغ داره،فیل که اصلا دماغ نداره،فقط یه خرطوم بزرگ داره.

واحد شماره پنج،خانواده آقای شرمنده هستند،همیشه هر حرفی میزنن آخرش میگن شرمنده،ببخشید،آخه چرا باید این همه بگن شرمنده،من اصلا نمیدونم شرمنده یعنی چی،مامانم میگه وقتی آدم کار اشتباهی میکنه،باید بگه ببخشید،شرمنده شدم،ولی اینها که کاری با کسی ندارند،مگه چه کار اشتباهای انجام دادن.مامانم میگه چون خیلی آدمهای خوب و مودبی هستند،اینجور حرف میزنن،آدم نباید روی خانواده به این خوبی اسم بزاره.

واحد شماره چهار،خانواده نوکرها هستند،همیشه کمک همه میکنند،همیشه دارند توی راهرو طی میزنن،وقتی نونوایی میرن برای همه نون گرم میگرند حتی وقتی خودشون نتونن بچه شون رو میفرستن این کارهارو انجام بده.

واحد شماره سه،خانواده بیکارها هستند،همیشه هرجا بخوان میرن و میان،همیشه در واحدشون باز هست و آدمهای زیادی رفت و آمد میکنن،داییم میگه اینها بی بندو بار هستند،وقتی بهشون میگم یعنی چی؟میگن یعنی آدمهای خوبی نیستند،نباید اصلا با اینها رو در رو بشیم.

واحد شماره دو،خانواده آقای قرمزی هستند،همیشه داد میزنن وهمیشه صورتشون قرمز هست،همیشه میخوان دعوا کنن،تا حالا دوبار با مامان من دعوا کردن.همیشه از خونشون صدای دعوا میاد،مامانم میگه باز معلوم نیست امروز چی رو خرد میکنن،یه بار تلویزیون رو شکونده بودند و تا یک ماه تلویزیون نداشتند.

ما این همه همسایه داریم ولی هیچکدوم از اینها پسر هم سن من نداره،فقط حمید گوجه هست که خونشون ته کوچه هست،مامانم میگه خوب نیست آدم دوست صمیمیش رو مسخره کنه،ولی این اسمو بچه ها روش گذاشتند،آخه همیشه عصر که میشه،توی یک دستش گوجه فرنگی هست توی اون دوستش نون خالی.

من مامانم رو خیلی دوست دارم،همیشه میگه اینقدر برای تو زحمت کشیدم که تو نی نی بودی تنهایی بزرگت کردم،منم دوست ندارم هیچ وقت دلشو بشکونم،همیشه وقتی از سرکار برمیگرده سریع بغلش میکنم و یه ماچ آبدارش میکنم.

داستانکودکانهکارمندمادررویاپردازی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید