۱۷-۱۸ سالش بود که عاشق شد.
عاشق یه دختر مو مشکی که رژلب قرمز میزد و چادرشم با گوشه ی دندونش نگه میداشت،تا از سرش نیوفته.
بهادر از عمد ، هرروز ظهر ، دور از چشم اوستاش درِ دکون رو میبست و میومد وامیستاد سر کوچه ،
تا وقتی زهره دخترِحاج اکبر رد میشه یه نیم نگاهی بهش کنه.
دلِ بهادر خوش بود به همون چند ثانیه نگاه.
همین دلخوشی باعث شده بود بیشترکار کنه تا زود کار یاد بگیره و وقتی دستش به دهنش رسید و نشست تو دکون خودش بره خواستگاری زهره.
۲۳ سالش که شد ، رفت نزدیک خونه ی حاج اکبر واسه ی خودش دکون گرفت.
تا از نزدیک حواسش به زهره باشه.
یه چادر سفید هم خریده بود تا به وقتش بده به خانجون و برن زهره رو نشون کنن.
دوشب بعد که داشت درِ دکونشو میبست ، صدای کِل کشیدن از خونه ی حاج اکبر اومد.
فردای همون شب تو محل پیچید که ، زهره دخترِ حاج اکبر نشون کرده ی پسرِ آمیرزا شده.
الان همه چی بود ؛ پول بود ، دکون بود ، عشق بود ولی زهره نبود .
فقط دل بهادر بود که بین خروارها تنهایی داشت دفن میشد و نمیتونست دیگه کاری کنه چون دیگه خیلی دیر شده بود واسه گفتنِ حرفِ دلش.
خانجون اون چادر سفید رو انداخت سر یکی دیگه و برای بهادر دختر اوس ممد رو نشون کرد.
چندسال بعدشم بهادر دوتا بچه ی قد و نیم قد داشت.
بعد از این همه سال ؛ هیچکس بجز دلِ خودِ بهادر نمیدونست که چرا هنوز بهادر تو اون دکون میشینه و سرظهر میاد تو کوچه تا کوچه رو دید بزنه.
#چیزهایی_که_باید_میگفتم
مهسا بهرامی