دختر مهتاب
دختر مهتاب
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

قلعه سوخته


هر کاری که می خواستم شروع کنم می ترسیدم ، می خواستم ادامه بدهم ولی باز هم می ترسیدم .... ترسیده بودم از این همه ترس .... بی اندازه وحشتناک بود ... دیگر توان رودررو شدن با این حجم از ترس را نداشتم .....

"از چه چیزی می ترسیدم ؟" شجاعت به خرج دادم و این سوال را از خودم پرسیدم .

می ترسیدم که آسیب ببینم .... بعد که خوب نگاه کردم .... نه ، این نبود ......ترس از آسیب دیدن نبود .... "ترس از مرگ" بود ... از چیزی که می دیدم شوکه شدم .... چه چیز این زندگی ای که داشتم آنقدر خوب بود که که کسی در درونم فریاد می زد : "می خواهم زنده بمانم " ......

شوق هزاران "زندگی باشکوه نزیسته" بود ...شوق هزاران "زندگی باشکوه نزیسته" که زیر خروارها خروار سرکوب دفن شده بود و در قالب ترس هبوط کرده بود و افتاده بود به جانم .....

آنچه مرا صدا می زد "میل زیستن" بود .... "زیبا زیستن" بود ... "شوق" بود ، شوق به خلق "یک زندگی باشکوه نزیسته" ..... و در قالب ترس هبوط کرده بود چون من دیگر "شوق" را نمی شناختم .... برای فرستادن پیامش ... شوق را می گویم .... در قالب ترس آمده بود که می شناختم ... "ترس" آمده بود تا نجاتم بدهد....

این ترس قرار نبود و قرار نیست مرا متوقف کند ... حالا که ترس نقاب از چهره برداشته شاید "شوق" بیاید ... پر از ذوق و شوق .....?

«آن‌هایی که بیش از بقیه از مرگ می‌ترسند کسانی هستند که با حجم زیادی از زندگی نزیسته به مرگ نزدیک می‌شوند ، بهتر است از همه‌ی زندگی استفاده کنیم و برای مرگ چیزی جز تفاله باقی نگذاریم. هیچ چیز به جز قلعه‌ای سوخته.» کتاب مامان و معنی زندگی از اروین د.یالوم

مرگ زندگیترسشوق نوشتنعشقنویسندگی
آزمودم دل خود را به هزاران شیوه / هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد...خدایا ! خودت منو بپذیر.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید