هر چهارشنبه "دختربچه" ی درونم با خوشحالی بالا و پایین می پرد و می گوید آخ جون ! آخ جون ! دو روز قراره سر کار نریم !
بچه است ! دلش نمی خواد بره سرکار ! دلش می خواد بازی و شادی کنه ، آزاد و رها باشه ...
و اما "بزرگسال" درون ،
هر چهارشنبه ، دلش می گیره ، از روزمرگی ، از روزی که شب می شه ، شنبه ای که چهارشنبه میشه ، چهارشنبه که دوباره شنبه میشه ، هفته هایی که ماه میشن ، فصل میشن ، سال میشن ، اوضاع و احوال من از پس سالها هیچ تغییری نکرده ...
من چهارشنبه ها ، شادی" دختر بچه" و غم "بزرگسال" رو با هم تجربه می کنم ...