.  محمدحسن حاجی‌وندی  .  مندیالیست  .
. محمدحسن حاجی‌وندی . مندیالیست .
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

داستان کوتاه "بغض"

Photo by Eanlame :) on eanlame.ir
Photo by Eanlame :) on eanlame.ir

به ناچار یقه پالتوش را بالا زد. بخاری که گاه و بی‌گاه صورت‌ش را می‌پوشاند نشان می‌داد پائیز با تمام توان می‌خواهد ادای زمستانی سرد را در بیاورد. اولین بغض تمام عمرش را گذاشت بین لب‌های باریک و نرم‌ش. بغضی دیگر، که مسیر بهتری را بلد بود پرید و دور تمام جمجمه‌اش را گرفت. سرید تو سفیدی چشم‌هاش. چشم‌ها اجازه ماندن آن همه بغض را نمی‌دادند پس از روی گونه‌هاش مسیری پیدا کرد و داخل جنگل ریش‌ش گم شد. فندک را گرفت زیر بغض‌ش. شست‌ش را خیلی مسلط گذاشت روی سنگ فندک و به سرعت و درّندگی یک "چرا؟" آن‌را چرخاند. جرقه مثل گرگ هاری پرید به جان بغض. نمی‌دریدش! جرقه خیلی زبردستانه خوابید روی بغض. چشم‌ش که به شعله خورد از ذهنش گذشت: «از گزندم نرهی گرچه پرستار منی...»

می‌دانست چطور باید سیگار را بگیراند پس رو به دکه ایستاد و همین کار را کرد. ولی فقط تا همین‌جای ماجرا را بلد بود: بی‌مکث و واسطه پک اول را کشید صاف تو ریه‌اش. آخرْ نفس‌ش بود! تمام زندگی‌ش! تمام خودش! دود اما انگار خورده شیشه شده باشد، در راه‌ش، تمام ریه را زخمی می‌کرد و می‌سوزاند. برای ریه در آن تنگنا چاره‌ای نبود جز سرفه‌ای خشک و شدید. سرفه آنقدر شدید بود که سیگار، ناخودآگاه، روی پیاده‌رو تلف شد. فروشنده‌ی آن دکه‌ی زرد مسخره و بی‌معنی پقی زد زیر خنده. با دست علامت داد که بیا. نزدیک دکه شد: «داداش بار اولته! مگه نه؟» از خودش خیلی جوان‌تر می‌نمود. گستاخ‌تر نیز: «داداش بابای اون ریه رو که صافیدی تو!» فروشنده انگشتان‌ش را به نشانه آن‌که سیگاری خیالی در دست دارد، گرفت جلو دهان‌ش: «دود رو می‌کشی تو دهن‌ت.» ریه‌اش را به تصنعی‌ترین حالت ممکن پر کرد: «بعد که یه خورده موند، موقع بیرون دادن، یه تهْ نفس می‌گیری تو ریه‌ت.» تمام نفس حبس شده‌اش را پاشید تو هوای دکه: «بعد می‌دی‌ش بیرون! اگه می‌بینی اذیت می‌شی تو ریه‌ت نکش. همونو بده بیرون با بینی از دودی که دادی بیرون ریه‌ت رو پر کن.» لبخندکی از گوشه لب‌ش زبان‌درازی کرد و گفت: «لااقل ریه‌ت بکس و باد نکنه.» مو به مو همان کارها را کرد. جواب داد! انگار دود هم عقل‌ش را داده بود دست فروشنده جوان. حالا دیگر بی هیچ عیب و نقصی "سیگاری"شده بود. باید به این وضع عادت می‌کرد.

علی‌رغم انتظارش فروشنده، با آرامشی خودخواسته، اضافه کرد: «داداش! الآن که از خودمونی بهت می‌گم. کاش با این خودت رو آروم نمی‌کردی!» از خوش‌خیالی‌ش بود یا دل‌سوزی، اما مسئله تسکین نبود! شانه‌ای بالا انداخت و پشت به فروشنده به گوشه مقابل پیاده‌رو خزید. ایستاد. سیگاری از پاکت درآورد و آهسته روی‌ش را برگرداند. ‌رو در روی فروشنده ایستاد. حس می‌کرد این سیگار را باید، به احترام توضیح‌ش، در حضور و آگاهی مطلق فروشنده تمام کند. چشمان‌شان روی هم قفل شد. مسخره بود! دو نفر که هیز یک‌دیگر را برانداز می‌کردند و به یقین می‌خواستند جای آن یکی باشند فقط چون جای آن یکی نبودند! شرمی دوید در نگاه‌ش که مجبورش کرد روی‌ش را برگرداند: «ولی وقتی اون خود من باشه... آخ... آخ که چقدر گندیده و پیر شدم...»

سرش را به امید چیزی بالاتر، بالا برد. فقط دودی بود که از دهان خودش بیرون می‌پرید. دهان خودش. خودش! به زمزمه گفت: «نفس کز گرم‌کاه سینه می‌آید برون ابری شود تاریک! چو دیوار ایستد در پیش چشمانت! نفس کین‌ست! پس دیگر چه داری چشمْ ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟ دوست نزدیک... دوست... تمام شد.»

همیشه آن چیزی را که هنوز ته مانده، ولی هست را "تمام شده" می‌دانند: دوست شدن؟! روشن بود، اما روشنایی‌ش به فیلتر رسیده بود. روشن بود اما "تمام شده"بود! پوکه بود. پوکه‌ی نفس‌ش را... پوکه‌ی زندگی‌اش را... پوکه‌ی دوستی‌ش با فروشنده را... پوکه‌ی آن دقیقه و ثانیه را انداخت رو زمین و با کف کفش خلاص‌ش کرد. خون آن پوکه سنگ‌فرش پیاده‌رو را خطی سیاه انداخت. وقت رفتن بود. همیشه وقت رفتن بود...

همیشه آن چیزی را که هنوز ته مانده، ولی هست را "تمام شده" می‌دانند: دوست شدن؟! روشن بود، اما روشنایی‌ش به فیلتر رسیده بود. روشن بود اما "تمام شده"بود! پوکه بود. پوکه‌ی نفس‌ش را... پوکه‌ی زندگی‌اش را... پوکه‌ی دوستی‌ش با فروشنده را... پوکه‌ی آن دقیقه و ثانیه را انداخت رو زمین و با کف کفش خلاص‌ش کرد. خون آن پوکه سنگ‌فرش پیاده‌رو را خطی سیاه انداخت. وقت رفتن بود. همیشه وقت رفتن بود


پ.ن: قسمت‌هایی از اشعار "زمستان" و "گرگ هار" م. امید در نقل قول‌های متن آمده‌ست. توصیه می‌کنم بارها و بارها خود شعر را بخوانید.


. مندیالیست .

داستانداستان کوتاهفلش فیکشنبغض
از اون‌هایی که هر چیزی رو فقط یک‌بار انجام دادن آخرتش رو می‌ذارن تو بیو خودشون! || از اهالی دنیای خط‌خطی! || علاقه‌مند به نوشتن! || زمان‌مند و تعطیل!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید