ketab.gasht
ketab.gasht
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

پنجره ها


وقتی با ماشین از توی خیابانها و اتوبانها رد میشم، خیابانهایی که دورتادورش پر از ساختمان هست ساختمانهای بلند، پر از پنجره. قسمتهایی که از کنار آپارتمانهای مسکونی رد میشم را بیشتر از بقیه دوست دارم. دوست دارم پنجره هاشون را نگاه کنم، با دقت، پنجره ها کلی حرف با آدم دارند. همیشه به آدم هایی که توی آن خانه و پشت آن پنجره ها زندگی می کنند فکر میکنم. با خودم فکر میکنم آیا کی یا چه کسانی آنجا زندگی می کنند. داستان زندگی شون چی هست. شاید یک پیرزن تنها زندگی میکنه که بچه هاش بزرگ شدن و همگی در خارج از کشور زندگی می کنند. و پیرزن برای اینکه تنها نمونه خانه اش را پر از گل کرده ، چون پشت پنجره ها پر از گلهای قشنگ هستند. یا شاید هم یک زن و مرد و شاید هم یک بچه باهم یک زندگی معمولی را دارند. خیلی معمولی، از همانهایی که گاه به گاه مشاجراتی هست بین زن و مرد. سر هر چیزی، سر جا به جا کردن یک مبل، سرگرم کردن بچه، خریدهایی که مرد با خودش از بیرون آورده یا خستگی های مانده، کوفتگی های نگفتنی که تبدیل به غرغر و کل کل میشن. یا شاید هر کدوم تو یه اتاق نشتن و سرشون تو گوشی هاشون هست، چون و برق ها نیمه روشن هستن و پنجره ها بسته اس، و صدایی هم شنیده نمیشه. شاید هم مرد خونه زود خوابیده که صبح زود برای یه لقمه نون بزنه بیرون از خانه. خدا کنه جلو خانواده اش شرمنده نباشه.

بعضی از پنجره ها پرده های رنگی دارند، احتمالا اتاق یک دختر بچه است، با پرده های صورتی. بعضی ها پرده ها کیپ تا کیپ بسته است، و بعضی ها برعکس اصلا پرده ندارند. بعضی از پنجره ها همیشه ی خدا بازند، تابستون و زمستون. و بعضی هاشون از بس باز نشدند خاک گرفتن.

وقتی پیاده تو کوچه راه میرم، و از زیر پنجره خانه ها رد میشم، یکی از لذت بخش ترین جاها، وقتی هست که از زیر پنجره آشپزخانه ی خانه ای رد میشم، و صدای تلق تولوق ظرفها و قابلمه و بوی خوش غذا میگه که یک خانم با سلیقه، یک مامان داره غذا درست میکنه، و البته خدا نکنه که اون موقع گرسنه باشم و غذا هم تو خونه منتظرم نباشه وگرنه حس کج خلقی مقاومت ناپذیرِ ناشی از گرسنگی ام اجازه نمیده هیچ حس خوشایندی بهم نزدیک بشه. ولی فک کن اگر چندان گرسنه نباشم و داشته باشم برم خونه مادری، خاله ای ، خواهری کسی مهمونی. لذت بخش نیست آیا.

با خودم میگم کاشکی همه پنجره ها باز بودن، رو لبه هاشون پر از گلدون بود با گل‌های سبز و رنگی، کاشکی همشون پرده های صورتی یا آبی داشتن. کاشکی همه دخترها اتاقی برای خودشون داشتن با پرده های صورتی و پسرها هم، با پرده های آبی. کاشکی همیشه پنجره ها باز بود و ازشون صدای آهنگ و موسیقی و خنده و حرف زدن میومد. اینجوری دلم گرم میشد. میتونستم ساعتها پیاده تو کوچه ها بگردم و تفریح کنم. بدون اینکه برم پارک، سینما، کافه یا هرجای دیگه.

کاشکی همیشه از پنجره ها صدای شعر های قشنگ میومد نه شعار..

کاشکی...

زندگیپنجرهداستانکاشروزنوشت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید