تا حالا شده از بزرگ بودن، خسته بشین؟
من خیلی برام پیش می یاد. شاید برای اینکه خیلی سعی می کنم ... نمی دونم
دلم می خواد دوباره بچه شم. با همون دنیای شاد و صادقانه.
زندگی خیلی وقته بهم فرصت بچه شدن نمی ده. باید بزرگ باشم. باید حواسم به همه چی باشه. باید با بایدها زندگی کنم و ... حیف که نمی ذاره برای یه مدت کوتاه، همه مسئولیت ها و فکرها رو بذارم کنار و دوباره از داشتن یه شکلات، عشق دنیا رو بکنم.
تو اینجور مواقع تنها چیزی که می تونه یکمی سرحالم بیاره تعدادی بچه است. هر چی بیشتر بهتر. وقتی می بینمشون که چیجوری غرق تو بازی ان و بی خبر از معادلات پیچیده ای که ما آدم بزرگ ها ساختیم... به هم عشق می ورزن و توی لحظه شادن، بهشون قبطه می خورم. یه لحظه هاییم پیش می یاد که منم باهاشون غرق می شم و عشق می کنم.
راستی Inside out رو که حتما دیدین؟ اگر ندیدین به نظرم از دستش ندین.
فیلم در مورد اینه که توی وجود همه ما چند تا شخصیت متفاوت هست که توی هر تصمیم گیری این چند تا وجه با هم درگیرن تا ببینن کدوم زورش می چربه.
دقیقا اتفاقی که هر روز توی هر تصمیم روزمره امون تجربه اش می کنیم. تصمیم هایی که وقتی آدم بزرگ باشی، بیشتر با منطق و آینده نگری پیش می رن تا شادی و لذت لحظه ای. به مرور زمان هم غرق در روزمرگی می شی و کم کم عادتت می شه برای هر تصمیم اول همه جوانب رو بسنجی و حالا اگر فرقی نداشت ببینی خودت با کدوم حال می کنی.
حالا بدترین قسمت وقتیه که بچه های اطرافت زیاد باشن و بعضا آدم بزرگ هایی که هنوز بچه ان و گاهی از بچه های واقعی پردردسر ترند.
اون موقع است که کار سخت می شه. تهش نمی فهمی بین این همه اظهار نظرهای تربیتی، رفتارت تاثیرگذار و باعث بهبوده؟ یا تو هم یکی از همون آدم بزرگ های بچه ای که فقط فکر می کنه بزرگه؟