marjan vafaie
marjan vafaie
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

اگرباد بیاید ….

یخی لیمویی -

نگاهم در آینه ی شکسته ، ترک خورد ! هزار قسمت از ویرانی ! مردمک های بسیار، در غروبزمستان ! آن روز هم باد می آمد انگار ، می پیچید در کوچه ی ظهیرالدوله . چراغ سردر آهنیگورستان شبیه کاسه ای ورم کرده ؛ روشن ! انگشتهایم گره کرده و یخ زده در جیب بارانی ! رویپله های کهنه نشسته ام ،شعر میخوانم؛ و اینک منم ، زنی در آستانه ی فصلی سرد ....

جمع کردن خطوط شکسته ، سنگینی بار هستی ! من ، کوندرا ، فروغ !

هنوز خوابش را می بینی ؟! خواب آن شب را ؟! آن شب که صبح نداشت ؟! بستنی های یخیلیمویی سبز رنگ ! مشتی خاک بر باد ! اگر امشب کنار آن تخت، برای زنی شعر میخوانی ! بخوان تا صبح ! هم او ست که هر ساعت ، واپسین ها را دوره می کند ! اون که با چشمانی بازلحظه ها را می شمارد !

اگر صبح برسد ! اگر صبح برسد ! باز هم برایش بخوان ، از همان شعرها ! چه فرقی دارد شعرهاباهم ؟ مهم خواندن توست ! حتی بعدها زیر همان طاقی که هست و طاقی که نیست ! من اگر درآینه ی شکسته نگاه‌کنم ، مردمک هایم پخش می شوند بر زمین . باد می برد چشمان مرا ....

اما تو بخوان ، شعر بخوان با صدای بلند ،

چشم های خالی بی مردمک هم منتظر میمانند ! گاهی صدایی ! لحظه ها را کشدار می کند ! دست هایی سرد ! زمستان هم که باشد !....

کوچه ی ظهیرالدوله یخ زده است!

گذر آدم ها از خیابان چه وهم انگیز است ! نمی بینند انگار که دیوارهای خانه ها ریخته ! نمیبینند مرگ زل زده در چشمان زندگی ! اگر باد بیاید !!! اگر باد بیاید!!! ... تو بگو ، فقط تو بگوچه خواهد شد !!!

مرجان وفایی

مرگرفتنمنخواهرگم شدن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید