MARYAM SHAHBAZ
MARYAM SHAHBAZ
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

" پسر اسب سوار "

دستهایَش تیره و آفتاب سوخته ، گونه هایش سُرخ و پلک هایش در حال فرود آمدن بود . پوست صورتش خشک بود و گویا چندین وقت بود که رطوبت به آن نرسیده بود . مانتویِ آبی رنگِ قدیمی بر تنش بود و شلوار مشکی رنگش کمی رنگ رفته بود . روسریِ قدیمی که طرح و نقشِ کاشی هایِ مسجد امام را داشت روی سرش بود و با گره ای سفت زیر گلویش بسته شده بود . دستبند قدیمی روی مچ دستش بود . شانه اش افتادگی داشت و چون پیرزنی قوز کرده روی صندلی نشسته بود . نگاهش نافذ بود و به قول ماما معصوم کمی ناقلا ؛ اما آرامشی داشت که گویا در نگاه دیگر دختران هم سن و سالم پیدا نبود . طره ای از موهایش بیرون بود ، موهای مشکی و خشکی داشت کمی بهم تابیده بود و بعد روی پیشانی اش قرار گرفته بود . کفشِ مشکی بر پا داشت ، با یک جورابِ آبی تیره ، کفشش قدیمی بود و رده ای از خاک رویش قرار گرفته بود . برایم دختری عجیب بود ، گویا مرا به کودکی مادرم برده بود و سرزمین مادری ام را به تصویر می کشید . آستینِ مانتواش چندین بار بالا رفت ، موهایِ دستش ضخیم بود اما پوستش سفید بود و نرم .. احساس کردم عشایرند ، پوستی که زیر مانتو بود انقدر سفید و نرم بود ، اما پوستی که به نظر آفتاب خورده بود انقدر خشک و بی روح ..

چندین بار نگاهم کرد ، سر تا پایم را برانداز کرد و سپس با حالت بدی رویش را برگرداند ، سرم را پائین انداختم و به کفش هایِ اسپرت سفید رنگم خیره شدم. چه می توانست در زندگی اش گذشته باشد ؟ ممکن است الان فرزند کوچکی داشته باشد و در گهواره ای پارچه ای در خواب باشد ، یا نه ممکن است دلباخته ی پسرِ اسب سوارِ محله شان باشد و چشم به راه .. چشم هایش ، گمان دومم را بیشتر تایید می کردند . شاید روزی وقتی مشکِ آب را به رودخانه ی نزدیکِ چادرشان برده بود ، در حالی که دامنِ نارنجی رنگ گل گلی رنگی بر پا داشت و پولک های روسریِ صورتی رنگش رویِ پیشانی اش ریخته بود ، کسی بندِ چشم هایِ آهویی اش شده و خودش نمی داند ، شاید هم می داند و همان لحظه مشک آب از دستش رها شده و تمام آب هایش به رودخانه بازگشته است .. شاید آن لحظه به مِن مِن افتاده و دستهایش لرزیده ، شاید عرقِ سردی از رویِ پیشانی اش، با آب همراه شده . شاید ، همان لحظه ، پسر اسب سوار به بهانه ی سیراب کردن اسبش به رودخانه نزدیک تر شده و چند لحظه ای بندِ گونه هایِ سرخ اناری این دختر بوده ، و وقتی دلدار ، با مشک آب و قدم های تند به سمت چادرشان می رفته ، او چندین بار قربان صدقه قدمهایش رفته ؛ دخترهم از آن روز شوری در دل دارد و هوایِ بی حواسی در سرش چرخ می زند! ،چندین بار برای لحظات طولانی به فکر فرو رفته و خودش را سوار بر اسبِ قهوه ای رنگ پسر دیده و صدایِ خنده هایشان را از لابه لایِ سبزه زار ها شنیده ، مادرش از راه رسیده و نیشگونی بر بازویش گرفته و گفته : مگر کری؟ گله ی گوسفند ها از راه رسیدند با خواهرت به کمک پدر بروید .. او هم ، با خشمِ بی پایانی دستش را مشت کرده و به استقبال پدر رفته ..

نمی دانم به گمانم پسرِ اسب سوار ، به خانواده اش از دلدادگی به دخترِ آذری گفته ، پدرش ابرویی در هم کشیده و گفته : هنوز برای دلبری زود است . پسر هم دستی به ریش هایِ تازه سبز شده اش کشیده و زیر لب غریده و از چادرشان خارج شده ..

دختر هم ، شاید روزی روسریِ سرمه ای رنگش را بر سر کرده ، خواهرش را رو به روی خود نشانده ، مِن مِن کنان حرف دلش را گفته و خط و نشان کشیده که باید دهانش قفل بماند ، خواهرش هم کِل کشیده و با دستمال سر پدر کمی رقصیده ..

نمی دانم ، اما چشم هایش داستان عجیبی از زندگی را برایم به نمایش می گذاشتند ، داشتم در داستانِ احتمالی اش بیشتر فرو می رفتم که برایم پیامک آمد : باز دوباره بندِ نگاه چه آدمی شدی که موبایلت رو جواب نمیدی؟

دکمه ی تماس را زدم و با ایستادن اتوبوس ، دخترک پیاده شد .

عشقداستانکاتوبوسعشایر
امّا مَن خودم را برایِ تو مهیّا کرده ام.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید