Nadem.marzieh
Nadem.marzieh
خواندن ۴ دقیقه·۳ روز پیش

روزنه‌ی روشن

دراز کشیده بودم؛ کتابِ جعبۀ پرنده را در اپلیکیشنِ طاقچه می‌خواندم. وقتی که سطرهایش را با چشمانم دنبال می‌کردم؛ احساساتِ مادرانه‌ام آمد جلویِ چشمانم. این کتاب درموردِ مادری به نامِ مالوری است که می‌خواهد دو فرزندش را از موجوداتی دور نگه دارد. اگر می‌خواستند جان‌شان حفظ شود، نباید می‌دیدند. همه کسانی که چشم‌شان به آنها افتاده، مرده بودند. حتی خواهر، پدر و مادر و تمامِ دوستانش.

مالووری این را می‌دانست که هرکس موجودات را از دور هم نگاه کرده باشد، خودش را کشته. حتی از پشتِ یک دوربین.

او باید مراقب چشمانِ فرزندانش می‌شد که چیزی را نبینند. انها می‌توانستند در پشتِ چشم‌بندهای سیاه‌شان در امان باشند. داشت در تمام صفحاتش می‌گفت:«اگر می‌خواهی در امان باشی نباید ببینی.»

دوست داشتم تا صبح بیدار بمانم و آن کتاب را بخوانم.

نمی‌دانم در صفحه چندم بود که مالوری می‌خواست چشمانِ بچه‌هایش را با تینر کور کند. معتقد بود این دنیا چیزی برای دیدن ندارد. اما زمانی که نوزادهایش شروع کرده بودند به گریه کردن؛ دلش طاقت نیاورد.

وقتی که آن را می‌خواندم؛ انگار داشتم بخشی از ترس‌هایم را هم می‌دیدم. ترسی که مربوط به پسرِ سیزده ساله‌ام است، چندوقتی است که به ترس‌هایش فکر می‌کنم. ترس از تاریکی یا تنها ماندن در خانه.

شاید بعضی شب‌ها هم یک‌دفعه از خواب بیدار شوم. دوست ندارم او از چیزی بترسد. منظورم ترس از تاریکیِ شب‌هاست.

یک مادر با احساساتش درگیر است.

دو ساعت پیش صحبت‌های زنی را از پشتِ صفحۀ تلفن همراهم شنیدم. او در اتاقی که دیوارهایش سفید بود، رویِ یک صندلی نشسته و از پشتِ میکروفون می‌گفت:« ترس‌های کودکان‌تون رو شناسایی کنین. اما شما نمی‌تونین همه ترس‌ها رو از بین ببرین. بعضی از ترس‌ها رو میشه با بازی و قصه کمش کرد. باید ترس‌ها وجود داشته باشن. بعضی از ترس‌ها برای امنیت نیازن. اما اگر به ترسِ بچه‌ها هم بی‌توجه باشین، اون‌ها تبدیل به وحشت میشن.»

وحشت! این کلمه را حسش کرده بودم. ترسی که برایم تبدیل به وحشت شده بود. سعی کرده بودم همیشه نادیده‌اش بگیرم. حالا می‌ترسم در یک مکانی که تنگ، کوچک و ساکت باشد، بایستم یا بنشینم. نمی‌خواهم بترسم؛ اما ترس که نه! وحشت دارم.

انگار من هم مالوری بودم. مالوری دستِ بچه‌هایش را گرفت و چشم‌بسته سوارِ قایقی شد.

مگر می‌شود چشم‌بسته هم به مقصد رسید؟

او چشم‌بسته با بچه‌هایش نقشه کشیده بود. آن‌ها نمی‌توانستند ببیند؛ اما می‌توانستند با گوش‌های‌شان هر چیزی را بشنوند. از صدایِ پرنده و زوزۀ گرگ گرفته تا صدایِ پارویی که در آبِ دریاچه فرو می‌رفت. صدای شلپ‌شلوپش در لالۀ گوش‌های‌شان شنیده می‎‌شود.

مالوری می‌خواست با ترسی که خورۀ جانش شده بود، رو در رو شود.

فکر می‌کنم ترس بهتر از وحشت است. وحشت جوری است که نمی‌توانی پلک‌هایت را رویِ هم بگذاری.

یکی از ترس‌هایم که شب‌ها از خواب بیدارم می‌کند، تمام کردنِ رمانم است.

در ساختنِ بعضی از ماجراهایش گیر کرده‌ام.

اگر نخواهم ترسم تبدیل به وحشت شود، باید برایِ ترسم یک کاری بکنم؛ باید همه صداهایش را بشنوم. شاید هم باید مثلِ حرفِ همان روان‌شناس اقدام کنم:« با بازی و قصه ترس‌ها را کمتر کنید.»

حالا من چگونه می‌توانستم ترسم را به بازی تبدیل کنم؟

چگونه می‌توانستم صداها را بشنوم؟

نباید مثلِ دورانِ بچگی‌ام ترسم را نادیده بگیرم. باید به آن فکر کنم.

پس دفترچه یادداشتم را برداشتم و بالایش نوشتم:«مواد‌هایِ معماییِ رمانم»

و در پایینش چیزهایی را یادداشت کردم.

سؤالاتی به ذهنم آمد:

چند سرزمین می‌توانم در رمانم بسازم؟

در هرکدام از آنها به چه چیزهایی نیاز دارم؟ موجودات؟ جادو؟ ابزار؟ شخصیت‌های متضاد؟

می‌خواهم آن ماجرا چگونه باشد؟ ماورایی باشد یا جادویی؟ یا واقعی؟

آن سرزمین موازی باشد؟ آیا از پرتال هم استفاده کنم؟

از افسانه‌ها استفاده کنم یا نه؟ کدام یک را ترجیح می‌دهم؟

پیشینه شخصیتِ اصلیم چگونه است؟

چه مکان‌هایی بسازم که در آن آدرنالین بالا برود؟

چند نقشِ اصلیِ دیگر می‌توانم بسازم؟ انها چه نقش‌هایی دارند؟

وقتی آنها را یکی‌یکی نوشتم. انگار برایم آسان‌تر شد.

سؤال‌ها برایم تبدیل به بازی شد.

حالا می‌دانستم امروز چه کاری می‌توانم برای رمانم انجام دهم!

می‌توانستم برایِ خودم مشخص کنم که روی شخصیت‌پردازی‌ها کار کنم؟ یا تحقیق انجام دهم؟

وقتی که آنها را می‌نوشتم ماجرایی به ذهنم آمد.

پس شروع کردم به یادداشت کردنِ آن. فایلی که در ورد ذخیره کرده بودم، بازش کردم. در بالایش نوشته بود:« مکان‌هایِ شخصیت.»

دست‌هایم را روی صفحه کیبورد فشار دادم و شروع کردم به نوشتن. تند تند انگشتانم را بالا و پایین می‌بردم و بعد سراغِ کلمه دیگری می‌رفتم.

وقتی به ترسم فکر کردم و از آن نوشتم؛ انگار خیلی چیزها برایم بالا آمد. انگار همه چیز جلویِ چشمانم قرار گرفت.

ترس‌ به من فهماند که دنبال چه چیزی باشم؟

حالا که فکر کنم ترس بد نیست. تو باید بترسی. بعد به آن فکر کنی و بروی دنبالش؛ آن را بشکافی. وقتی که هرچیزی به ذهنت در همان لحظه می‌رسد، یادداشت می‌کنی؛ همه چیز برایت روشن‌تر می‌شود. می‌دانید یادداشت کردن برایم مثل چیست؟

درست مانند این است که در یک جنگل جادویی که تاریک است گیر افتاده باشم. یک روزنه می‌تواند راهم را روشن کند و شاید یک گیاه بتواند مسیرِ یک نور را به من نشان دهد.

ترسنویسندگییادداشت روزانهنوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید