همیشه برام عجیب بوده که چطور خاطرات خیلی خیلی دور یادم میاد. در واقع اولین خاطره من برمیگرده به شب تولد برادرم در ۲۸ شهریور سال ۱۳۷۰. دقیقا زمانی که خودم دوسال و چهار ماه و هفده روز بود.
یادم میاد اون شب توی محوطه بیمارستان با خواهرم ایستاده بودیم و پدرم برای من و خواهرم نفری یک کمپوت گیلاس و یک شکلات هوبی (هابی) خریده بود.
یادم میاد که من و خواهرم رو بردند تا مادرم رو از بالا ببینیم. از پنجره بالایی اتاق مربوط به خانمهایی که منتظره زایمان بودند.
طعم اون شکلات و خوشمزه بودن کمپوت گیلاس برای من، باعث شد تا همین الان که ۳۲ سالمه بعضی وقتا هوس کنم برم و کمپوت گیلاس با شکلات هوبی برای خودم بگیرم.
یه خاطر دیگری که یادمه، مربوط به زمانی هست که هنوز نمی تونستم درست صحبت کنم. دقیقا یادم نمیاد چند سالم بود ولی خانوادم برای اینکه متوجه حرفهای من بشن، از خواهرم کمک می گرفتن که یک سال و یک هفته از من بزرگتر بود.
توی حیاط بودیم دستکش های ایمنی پدرم رو پوشیده بودیم و دو دستی روی منبع فلزی آب میکوبیدم و میگفتم "دِندِدی" که مادرم از خواهرم پرسید: مسیح چی میگه؟!
و به درست ترجمه کرد: میگه زندگی
این کلمه برای خود من خیلی عجیبه مثل اینکه وقتی خیلی سن کمی داشتم میپرسیدن: مسیح چی کار می کنی؟ جواب من این بوده: زندگی!
و اینطوری داستان من خلاصه میشه به تلاش برای زندگی و نه فقط زنده موندن. زندگی برای من یعنی حرکت یعنی قدرت و جرات تغییر. یعنی کم نیاوردن دورههای سخت زندگی و فراموش نکردن آدم هایی که توی این راه در کنار ما بودند.
و فراموش نکردن آدمهایی که ممکنه تجربه مشابهی تو زندگی داشته باشن و شاید یک کمک کوچیک یا یک قوت قلب باعث بشه آنها هم بتونن با امید بیشتری ادامه بدن.
-مسیح
.