مسیح
مسیح
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

گربه

فکر کن...
فکر کن که او، به فضایِ گرمِ پشتِ در
می‌اندیشد...
او...زیر باران و برف
در خیابان منتهیِ به تئاتر شهر
از پشت در...
به لبخند تو
حسادت می‌کند
به فضای میان دو دست تو...
او... که حتی اگر تمامِ سهمِ روزهای زندگیش را
زندگی کند...
باز هم کودک است.
و حسرت فضای بین بازوانت
فکر کن...
شاید اگر صدایش بزنی... برگردد
شاید...
قلبِ تَرَک خورده کودکانه ام...
زیر سایه موهای سپیدی که در جنگل سیاه سَرم
میروید
از قلب او... شاید تنگ تر است...
فراموشم نکن
که نگاه تو را
بهتر از تمام عابرانِ غمزده این خیابان...
می شناسم...
که اگر "تو" بودم
شاید گربه می شدم.

گربهشعردلنوشتهزمستاننوشته
حرف هام اینجاست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید