
یکی سختترین کارهای جهان، توضیح دادن چیزی برای کسی است که مفهوم (concept) اش را در ذهن ندارد.
آدمها ممکن است جوری رشد پیدا کرده باشند که برخی مفاهیم سادهی انسانی در ذهنشان شکل نگرفته باشد. تأسف برانگیز، ولی واقعی است.
مفاهیم را میتوان برای دیگران شرح داد اما نمیتوان در ذهنشان ایجاد کرد. زیربنا نیاز است. پایههایی که مفهوم رویش سوار شود. وقتی پایهای نیست یا پایهها کج و معوجاند، نمیتوان انتظار معجزه داشت.
تشخیص این موضوع همیشه آسان نیست.
یکی خودخواه به نظر میرسد، چون زاویهی دید مناسبی به موضوع ندارد. میتوان دستش را گرفت، کمکش کرد، سرش را چرخاند. زاویه دیدش که تغییر کند، اوضاع بهتر میشود.
دومی خودخواه است چون مفهوم دیگری در ذهنش شکل نگرفته. برای دومی نمیتوان کار زیادی کرد. ما کنترل پایههای ذهنی دیگران را نداریم.
باید لحظهای تشخیص دهیم و جای تلاش واهی، فکر دیگری کنیم..
البته گاهی پیش میآید که قلب بزرگ جور مغز کوچک را میکشد. من جداً معتقدم که قلب وسیع به کمک ذهن محدود میآید. خودم دیدهام که قلب در فهمیدن، چقدر از مغز جلوتر است.
اما اگر قلب هم کوچک باشد، ترکیبش با ذهن بسته ترکیب ناجوری است.
ترکیبی که همهجای تاریخ کار دست بشر داده است. حالا به این ترکیب قدرت یا اختیار هرچند ناچیز اضافه کنیم، میتوان حدس زد چه افتضاحی به بار میآید.
زندگی سختتر میشود، وقتی کنترل اوضاع به دست آدمهایی بیوفتد که مفاهیم انسانی در ذهنشان شکل نگرفته و دریچههای مغزشان همانقدر مسدود است که پنجرههای قلبشان.
واقعیت این است که نمیتوان پنجرههای خانهای را به زور تمیز کرد، وقتی صاحبش آنها را گِل گرفته است!