ویرگول
ورودثبت نام
max
max
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

داستان خوابیدن

دیشب بعد از چند روز کم خوابی و فشار و استرس زیاد خیلی خسته و له بودم اومدم خونه و هر چی سعی کردم بخوابم نمی تونستم

خیلی سیستم حساسی دارم باید همه جا سکوت کامل و تاریک باشه

چشمامو بستم که بخوابم

تا چشمم بسته میشد یک چیزی شبیه تلویزیون جلوم روشن میشد و چیزای مختلفی که تو ذهنم بود برام نمایش داده میشد ، ذهنم درگیر میشد میرفتم تو فکر اون موارد

یهو میدیدم دو ساعته هنوز نتونستم بخوابم

میدونی مثل وقتی که کامپیوترتو شات داون میکنی ولی میگه یسری برنامه ها بازه صبر کن تا خودش ببنده و کلی طول میکشه تا بسته بشه و یا بعضی وقتها چند ساعت همون شکلی میمونه

خلاصه باز دوباره چشامو میبستم که بخوابم ولی بازم تلویزیون روشن بود آدمای مختلف ، صحنه هایی از اتفاقات مختلفم بعضی مواقع هم از فرط خستگی تصاویر ۱۱ سپتامبر و حتی جنگ ایران و عراق و امام خمینی رو هم حتی میدیدم ، اگر بیرون خیابون یک ماشین بوق میزد که صداشو میشنیدم یهو تصویرشم میومد تو ذهنم که اون ماشین چه شکلی بود

حتی یکبار یکی داشت تو خیابون داد میزد و دعوا میکرد با یکی تصویرشو تو ذهنم میدیدم

باز دوباره چشمامو باز کردم که از اون افکار خلاص بشم دیدم دو ساعت دیگه گذشته و من هنوز بیدارم و نتونستم بخوابم

ولی شاید یکی ندونه بگه ۴ ساعته خوابیدی ولی من اصلا نخوابیدم همش داشتم برنامه های مغزمو میبستم که شات دوان بشم ولی نتونستم

خیلی خسته بودم تمام بدنم درد میکرد از کم خوابی ۴ روز گذشته که فقط روزی ۳ الی ۵ ساعت خوابیده بودم و بدنمو ضعیف کرده بود حتی نمیتونستم روی مبل بشینم و تلویزیون نگاه کنم

اینبار یکم آب خوردم که دوباره بخوابم چشمامو که بستم دوباره همون حالتو داشتم و تلویزیون دوباره اومد سراغم انگار وارد یک دنیای دیگه شدم

شروع کردم به شمردن گوسفندا ولی اینقدر زیاد شدن که نتونستم بشمارمشون و تصاویر گوسفنداهم عجیب و غریب شده بود مثلا گوسفنده آبی و نارنجی میدیدم اینو بگم که همه اینا تو بیداری کامل بود و حتی من صدای باد و حرکت مگس رو هم اطافم میشنیدم

اما کم کم احساس کردم که تلویزیونه نورش کم شده و خیلی کمرنگه و تصاویر مات و نامشخص بود دیگه قابل تشخیص نبودن

و در یک آن خوابم برد

این بود داستان واقعی از یک خواب


نوشته به تاریخ ۲۱ مهر ماه ۱۴۰۰

خوابکم خوابیاسترسبی خوابیافسردگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید