سرانجام با کلی بدبختی تونستم مرخصی بگیرم و بیام تهران .
یادمه کل مسیر پرواز زاهدان تا تهران گریه کردم، نمیدونم چرا.
ناراحت که بودم ولی بیشتر برای نامزدم ناراحت بودم، اونقدر قیافم داغون بود که هچکی توی پرواز جرعت نداشت باهام حرف بزنه...
هواپیما توی تهران فرود آمد، خودم رو برای روز بعد آمده کردم.
رفتم بهشت زهرا، یادمه تا به قطعه مورد نظر رسیدم نامزدم رو فوراً از دور شناختم.
همونطوری بود ساده و مثل صدفی سفید توی ماسه های شنی.
رفتم پیشش، راستش اصلاً فراموش کردم به بقیه سلام علیک کنم. باهاش کمی حرف زدم.
سکوت خیلی بدی حکم فرما بود...
با جند نفر اونجا صحبت کردم و مراسم تا آخر موندم...
توی ماشین دیگه خودمون بودیم باهاش کمی صحبت کردم، این که زیاد سخت نگیره و میگذره، راستش کار بیشتری هم از دستم بر نمیآمد انجام بدم. شما به جاى من چيكار مى كرديد؟ نظراتتون رو بنويسيد.
نوشته شده با ❤️ توسط محمد دادخواهان
من را در ویرگول دنبال کنید