Nothing
Nothing
خواندن ۲ دقیقه·۷ روز پیش

تاریکیِ اعتماد از دست رفته

نمی‌دونم چی شد که این‌طوری شدم، اما دیگه نمی‌تونم به کسی اعتماد کنم. انگار تمام دنیا دست به دست هم داده که بهم نشون بده هیچ‌کس موندنی نیست. هر بار که نزدیک شدم، هر بار که دلمو به کسی سپردم، چیزی جز زخمی عمیق‌تر نصیبم نشد. حالا دیگه حتی نمی‌دونم چطور باید با کسی حرف بزنم، چون ته دلم همیشه یه شک لعنتی هست، یه ترس که می‌گه: “مواظب باش… اینم یه روز می‌ره.”

یه وقتی بود که دنیا پر از رنگ بود. آدمایی بودن که فکر می‌کردم همیشه کنارم می‌مونن. اما حالا… حالا فقط سایه‌هایی هستن که وقتی بهشون نگاه می‌کنم، یه حفره بزرگ‌تر توی دلم باز می‌شه. انگار هر کی ازم دور شد، یه تیکه از اعتمادمو با خودش برد و حالا چیزی ازش باقی نمونده.

هر روز با خودم می‌گم شاید من مشکل دارم. شاید من زیادی باور کردم، زیادی به آدما فرصت دادم، زیادی ساده بودم. اما وقتی به زخم‌هام نگاه می‌کنم، می‌فهمم که دیگه فرقی نمی‌کنه تقصیر کی بوده. چون نتیجه‌ش همیشه یکیه: من و یه قلب خالی که دیگه هیچی براش نمونده.

حالا هر کسی که میاد سمتم، ته دلم فقط یه صدای وحشت‌زده می‌پیچه: “نذار نزدیک بشه. اگه اینم رفت چی؟ اگه اینم دروغ گفت چی؟” و من عقب می‌کشم. می‌دونی چیه؟ آدم وقتی می‌ترسه، تنهایی رو انتخاب می‌کنه. چون دیگه نمی‌خواد بشکنه. ولی این تنهایی، خودش یه جهنمه.

می‌خوام دوباره اعتماد کنم، می‌خوام دوباره حس کنم که یکی می‌تونه پناه باشه. اما نمی‌شه. نمی‌تونم. این زخما عمیق‌تر از اونی هستن که فکر می‌کردم. هر لبخندی که می‌بینم، توش یه دروغ می‌بینم. هر حرفی که می‌شنوم، تهش یه خیانت حس می‌کنم.

و حالا من موندم و یه دل پر از ترس، یه روح که هر روز خسته‌تر می‌شه، و یه دنیا که دیگه هیچ‌وقت بهش اعتماد ندارم. شاید این همون نقطه‌ایه که دیگه نمی‌شه برگشت. جایی که آدم می‌فهمه، اعتماد چیزی نیست که دوباره به دست بیاد.

اعتمادترسدروغتنهاییمرگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید