دیگه نمیکشم. خستهام، خسته از اینکه همیشه باید وانمود کنم قویام، از اینکه هیچوقت نمیتونم بگم "منم کم آوردم." انگار همه انتظار دارن من همون باشم که همیشه لبخند میزنه، همون که هیچوقت نمیلرزه. ولی خب راستش اینه که دیگه نمیتونم.
دلم میخواد یکی بیاد، یکی که بدون هیچ توضیحی دستامو بگیره و بگه: «نترس، من هستم. هرچی شد، باهاتم.» ولی نیست، هیچکس نیست. یه دنیا آدم دور و برم هستن، اما هیچکس نمیفهمه چقدر تنهام. انگار این سکوتی که تو دلم نشسته، هیچوقت نمیخواد بشکنه.
گاهی فکر میکنم کاش میشد مثل بچگیهام، همون وقتی که اگه میترسیدم، فقط میدویدم تو آغوش یکی و همهچی تموم میشد. ولی حالا چی؟ حالا نه کسی هست که برم سمتش، نه اگه باشه میتونم بگم چقدر شکستم. چون میترسم. میترسم همین ذره آدمهایی که دورم هستن هم بگن: «اینم ضعیفه؟»
دستام میلرزه، دلم پره، ولی مجبوری لبخند میزنم. انگار لبخند زدن شده یه نقاب لعنتی که نمیتونم درش بیارم. تو دلم طوفانه، اما کسی نمیبینه. دلم میخواد گریه کنم، داد بزنم، بگم: «بسه! من دیگه نمیخوام قوی باشم!» ولی فقط سکوت میکنم.
شب که میشه، خیره به سقف، همهی اون دردهایی که تو روز قایم کرده بودم، یقهمو میگیرن. بغض میشینه تو گلوم، ولی گریه هم نمیتونم. انگار اشکامم خسته شدن، مث خودم.
کاش یکی بود، حتی یه لحظه، که میفهمید من این آدم شکستناپذیری که همه فکر میکنن، نیستم. منم دلم میخواد یکی باشه که وقتی از این زندگی لعنتی خسته شدم، فقط بگه: «من کنارت هستم، نترس.» ولی خب... نیست. همیشه خودمم و خودم، با یه دل پر و یه دنیا سکوت.