عادت کردن به تنهایی خیلی عجیبه. ابتدا فکر میکنی تنها بودن یعنی غم، یعنی خلأ، یعنی چیزی که همیشه باید ازش فرار کنی. اما کمکم یاد میگیری که نه، تنهایی هم میتواند تبدیل به بخشی از زندگیات شود. تبدیل به عادت، تبدیل به چیزی که دیگر از نبودنش نمیهراسی. شاید در ابتدا برای من هم اینطور بود که هر لحظه به دنبال کسی میگشتم، کسی که در کنارم باشد، کسی که در دل شبها به من بگوید: "چیزی میخواهی بگویی؟" کسی که حتی اگر از هیچ چیز هم حرفی نمیزنم، بفهمد که در دلم چه غوغایی در جریان است.
اما حالا همهچیز تغییر کرده است. این روزها کمتر به آدمها احتیاج دارم. نه به خاطر اینکه بیزارم، نه چون از آنها خسته شدم. بلکه به این خاطر که حس میکنم دیگر هیچکس آنقدر به من نزدیک نیست که بتوانم حرفهایی را که در دل دارم، برایش بگویم. و این حس، این سکوتی که مثل سایهای همیشه همراه من است، به آرامی به خانهی دائمی من تبدیل شده.
گاهی دلم میخواهد روزمرگیام را برای کسی تعریف کنم. بگویم که امروز چه کارهایی کردم، چه لحظاتی داشتم که به خاطرشان لبخند زدم یا شاید گریستم. میخواهم کسی باشد که به حرفهایم گوش کند، کسی که بگوید: «درکت میکنم». اما دقیقاً همزمان با این خواسته، یک حس عمیق و غریبی در من شکل میگیرد، که میگوید "دور شو"، "از همه فاصله بگیر". و این پارادوکسِ دردناک همیشه در من وجود دارد: وقتی نزدیک میشوم، حس میکنم همهچیز فرو میریزد. وقتی به کسی نزدیک میشوم، انگار دیوارهایی که سالها برای محافظت از خودم ساختهام، یکییکی در حال فرو ریختن هستند. وقتی آدمها میآیند و در کنارم میایستند، گویی آنچه که من در درونم ساختهام، دیگر نمیتواند از من محافظت کند.
من هیچوقت احساس نکردهام که به اندازه کافی درک میشوم. حتی زمانی که کسی در کنارت باشد و حرفهایش درست مثل یک گوش شنوا به نظر بیاید، هیچوقت نمیتوانم تمام آنچه را که در دل دارم، بیان کنم. شاید این همان جایی است که شکافها شروع میشود. شاید هیچوقت نمیتوانیم همدیگر را بهطور کامل بفهمیم، چون هرکسی دنیای خودش را دارد. من هیچوقت نتواستم با کسی نقطه مشترکی پیدا کنم که واقعاً احساس کنم "این منم، این کسی است که من سالها دنبالش بودهام."
در این سکوت طولانی، گاهی به این فکر میکنم که آیا واقعاً درک میکنم خودم را؟ آیا آنقدر با خودم هستم که از اعماق قلبم بشنوم؟ یا شاید تنها آنقدر به خودم گوش دادهام که دیگر صدایم را نمیشنوم؟ شاید دیگر برای خودم هم هیچ نقطه مشترکی وجود نداشته باشد. شاید در این روزها، تنها چیزی که از دست میدهم، همین خود واقعیام باشد که روز به روز بیشتر از آن فاصله میگیرم.
و در همین لحظات است که احساس میکنم هیچکس نمیتواند با من باشد. هیچکس نمیتواند این همه درد و غم پنهان را در دل من ببیند. شاید در این دنیای شلوغ، کسی حتی نمیداند چه چیزی در دلم در حال جنگیدن است. هیچکس نمیداند که چقدر در این سکوت غرق شدهام، در این تنهایی که هر روز بیشتر به من چسبیده، که گویی دیگر جزئی از وجودم شده است.
گاهی میخواهم یکی باشد که بیچیز بگوید «من اینجا هستم»، اما حتی این سادهترین خواسته، خیلی دور از دسترس به نظر میآید. و وقتی در دل شبها دوباره به سقف خیره میشوم، به دیوارهایی که من را در خود محصور کردهاند، فکر میکنم، به این که هیچچیز نمیتواند این فضای خالی را پر کند، هیچچیز نمیتواند این شکافهای عمیق را به هم وصل کند.
تنهایی، بهطرز عجیبی، به چیزی بیشتر از یک حالت ذهنی تبدیل شده است. این دیگر تنها نبودن نیست؛ این یک زندگی است. یک زندگی که در آن فقط من هستم و دنیای درونی خودم، که هیچکس دیگری نمیتواند به آن وارد شود. و هرچقدر بیشتر در این دنیای خودم غرق میشوم، بیشتر حس میکنم که هیچکس نمیتواند مرا درک کند. و شاید این دردناکترین قسمت از همه باشد: اینکه هیچکس نمیتواند درک کند، نه حتی خودم.
اما شاید همین باشد. شاید زندگی، همین سکوتی است که از هیچکس نمیتوانی انتظار داشته باشی. شاید این تنهایی، همین فاصله، تنها چیزی است که به آن عادت کردهای و حالا دیگر به این نمیتوانی پی ببری که آیا هنوز جایی برای کسی در قلبت باقی مانده است یا نه.