صبح روز آفتابی بود که با آنها در کتابخانه آشنا شدم. دنبال کتابی بودم که از دور مرا صدا زدند.
لباس سفیدی داشت و در رویش هم تصویری بود از غروبی دل انگیز. نگاهی انداختم. سواحل گنگا رویش نگاشته شده بود. در قسمت آخرش نامی بود:《اسدالله حبیب》
باز کردم و نگاهی به خط اولش انداختم. خواستم که ببندم که مرا به دنبال خود کشاند. صفحهای اولش را که تمام کردم، کتاب را بستم و از کتابخانه بیرون شدم. لحظهیی نگذشت که باز گشتم. انگار ذهنم را از آن خود ساخته بود. کتاب را برداشتم و ادامهاش را خواندم. با عبدالقادر آشنا شدم و در مدرسهای که درس میخواند، با او قدم زدم. بعد آشنایی با عبدالقادر، با کاکایش برخوردم. جوانی برومند و قوی بود. جملهای گفت که تا حال در ذهنم میرقصد:《علمی که به انسانیت انسان نیافزاید؛ چه سود؟! آن علم علمی است شیطانی. نباید آموخت.》 آن روز، اولین و آخرین روزی بود که با عبدالقادر در مدرسه قدم زدم. کاکایش او را از مدرسه بیرون کرد و در خانه نشاند. عبدالقادر در خانه بود که با سعدی و مولانا آشنا شد. گلستان سعدی، خون شد و در رگهایش جریان پیدا کرد. کمکم شروع به سراییدن شعر نمود. اشعاری که گفت، مورد پسند بیشتر اطرافیانش قرار نگرفت. انگشت مخالفت از همان اول بر او تاخت. مدتی از همه دور شد و به میدان جنگ رفت. گلستان سعدی در آنجا هم با او همراه بود. بعد از اینکه به خانه بازگشت، خودش را بیدل خواند. در گوشهیی نشست و شروع به سرایدن شعر نمود. اشعاری که سرود، باز هم مورد قبول اطرافیانش نبود. اشعاری مملو از رازهای که به سختی میشود در موردشان نظری داد و برایشان معنی انتحاب کرد.
صفحات یکی بعد دیگر تمام میشدند. کتاب را بستم، صدای اذان به گوشم رسید. ظهر شده بود و آفتابی که من میدیدم در میان آسمان میرقصید و نور افگنی مینمود و اما آفتاب بیدل، در سواحل گنگا در حال غروب بود.
آفتاب بیدل که غروب نمود؛ اندکی بعد دریافتم که بیدلشناسی هم رخت سفر بسته است و به آنجایی که قرنها پیش بیدل رفته بود، رفته است.
روحشان شاد و یادشان ماندگار!