هنوز خورشید درست بالا نیامده بود. سمیه همراه مادر شوهر به طرف آزمایشگاه، پیاده به راه افتادند. به میدان رسیدند. سوار تاکسی شدند. مادر حمید خواست کرایه را حساب کند. دستش را داخل کیفش برد و یک اسکناس بیرون آورد. راننده پول خرد خواست. سمیه با چند سکه ای که از قبل آماده کرده بود، کرایه را حساب کرد.
وقتی پیاده شدند، مادر حمید حسابی کیفش را گشت. سکه ای پیدا کرد. به سمیه داد و گفت:«حداقل کرایه خودم را حساب کنم.» سمیه هر چه اصرار کرد. فایده نداشت و مادرشوهر پول را پس نگرفت.
سمیه بعد نهار قضیه کرایه را برای حمید تعریف کرد و گفت:«مامان به خاطر من آمده بود. حتماً کرایه را ببر و پس بده.»
حمید خنده ای کرد و گفت:«آدم گاهی وقت ها باید جلو بزرگترش کم بیاورد. تو باید این پول رو بدون چون و چرا قبول می کردی. چون بزرگترها دوست دارند جلو کوچکترها کم نیاورند. کوچکترها گاهی برای اینکه بزرگترها شکسته نشوند و سرخورده نگردند باید کوچکی کنند.»