- قربه الی الله الله اکبر
دست هایش را تا کنار گوش ها بالا برد. به خیال خام خود، تمام دنیا را پشت گوش انداخت و در محضر خدا حاضر شد. چند لحظه بیش از حضورش نزد خالق نگذشت، ناگهان قلبش همراه خیال برای سرکشی به غذا کنار اجاق گاز رفتند. قلب از خیال پرسید: ینی آقا امروز از دستپختم خوشش خواد اومد؟ یا بازم زنای فامیلو تو سرم می کوبه؟
خیال آهسته جواب داد: فک نکنم ایندفه بتونه ایراد بگیره. ااااااووومم همه موادشو اونجوری که اون دوس داشته میزون کردی. نه بعیده گیر بده.
- ولی من آشوبم. انگار چند نفر توم نشستن و دارن رختاشونو می سابن تا چرکاش بره. آخ آخ گفتم رختا لباساشو چیکار کنم؟ همشون چرک شدن. اگه بخواد بره حمام لباس نداره.
- به خودت بد را نده. نماز تموم شد برو یه چن تا تیکه لازمشو بشور و بنداز خشک کن. دیگه اونوقت برا لباساشم حرفی نمیتونه بزنه. فردام بقیه شو می شوری.
جسم بر طبق عادت دیرینه در حال خم و راست شدن و ذکر گفتن بود. خیال دست قلب را گرفت و از آشپزخانه بیرون رفتند. کنار گوشی همراه ایستادند. قلب گفت: پیام چن دقه قبل مریمو یادته؟ نوشته بود می خواد مهرشو اجرا بذاره. به نظرت کارش درسته؟ بی محبتی دیدن خیلی بدجور آدمو متحول میکنه ها.
- آره، ولی کارش عاقلانه نیس. حتمن خونش جوش اومده. اگه یخورده شوهرش مراعاتشو بکنه آروم میشه. نمازم تموم بشه حتما باید پیامش بدم و آرومش کنم.
- یه دقه گوش کن! صدای زنگ تلفن نیس؟ نکنه بابامه؟ نکنه دوباره تو این اوضاع کرونایی یکی مرده میخواد خبرشو بهم بده؟
- نه مثینکه هر چن ثانیه یه بار باس بت بگم بد به خودت را نده. شایدم آقاس میخواد بگه ناهار نمیاد.
- ینی اینهمه زحمت کشیدم به فنا رف؟
- حالا شایدم اون نباشه نماز تموم بشه میرم ببینم شماره کی افتاده.
- میگم برا همسایه آش بردم، ظرفشو پس آورد؟
- فک نکنم منکه چیزی یادم نمیاد. اتفاقن قبل ظهریه میخواسم توش سالاد درس کنم. هرچی گشتم نبود. خوب شد یادم آوردی. نمازم تموم بشه حتمن برم ازش بگیرم.
جسم از حرکت باز ایستاد. نشست.
- السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
قلب و خیال خیلی سریع به محل اصلیشان برگشتند. زن گفت: خب حالا اول چیکار کنم؟ اول ببینم کی بوده زنگ زده ولی زنگش نمیزنم که وقتم بره. بعد لباسای آقا رو بشورم که تا بقیه کارامو می کنم خشک بشن. بعد ظرفمو از همسایه میگیرم و بعدم به مریم پیام میدم.
دو فرشته مأمور زن، زیر کتف نماز بی جان را گرفتند و او را بالا بردند. نماز مثل تکه لباس روی بند تکان تکان می خورد. حتی به اندازه ذره ای روح درونش دمیده نشده بود تا بتواند چشمهایش را باز کند. وقتی به محل پذیرش نمازها رسیدند. فرشته مسئول نمازها، نماز فلک زده را مثل تکه پارچه کهنه ای در هم پیچید و محکم به طرف صورت زن پرتاب کرد. نماز به صورت زن خورد و کف اتاق افتاد. زن از روی او رد شد، او را ندید و دلش به حال او نسوخت.