یک ظهر اواسط تابستان است. مثل یک تنبل استوایی گرما زده، لش و له افتاده ام جلوی کولر و چشم هایم عباس را رقاص می بیند! یکهو از جایم کنده می شوم و با خودم می گویم نه، اینطور نمی شود! سه چهار روز است که با خواب ظهر، خواب شبانه ام را به گاف داده ام.
شجریان می گذارم و می نشینم به نوشتن. این اواخر در نوشتن مراعات خیلی چیزها را کرده ام. یا حرفی بیخ گلویم چهارزانو نشسته بوده و نزده ام. یا زده ام، ولی تمام و کمال نزده ام!
علتش هم این بوده که این اواخر یا داشته ام برای ویرگول می نوشتم یا کارگاه داستان، یا برای کانالم، یا نوشته ام یک نامه بوده و خلاصه یک سری حرفها این تو مانده.
آدم بعد از گفتن بعضی حرفها دیگر نمی تواند به قبل از گفتنشان برگردد. من هم از بعد بعضی حرفها می ترسم. همین ترس آمده و گره شده روی زبانم. گرهی که دارد من را آرام آرام به کوهی سنگی، از حرف های ناگفته و راز های به میان گذاشته نشده تبدیل میکند.
در نوشتن به تله افتاده ام. هرقدر تکان می خورم، تکان نمی خورم! روزهایی بود که می افتادم به جان نوشتن و یک نفس چند هزار کلمه سرهم می کردم. اما حالا هرچه می کاوم چیزی نیست. حرفها اگرچه به قوت خودشان باقی هستند اما، کلمهای نیست!
کلمات بار و بندیلشان را جمع کردهاند و با یک بلیت یکطرفه به قبرس رفتهاند!
یک پاراگراف می نویسم، ده دقیقه به جایی خیره می شوم و باز دوباره سعی میکنم. الان، یک ماه است که اوضاع همین است. می نشینم پای نوشتن و هیچ نمی نویسم. چیزی جز چهار کلمه پرت و پلا مثل الان...
راه حلش هرچه هست در خود نوشتن است. شاید اگر یک دکتر ادبیات وجود داشت چنین تجویزی برایم می نوشت: «هر بیست و چهار ساعت یک استکان چایی پر رنگ، کمی زودتر خوابیدن. به خیابان ها بیشتر نگاه کردن.»
آنقدر با نوشتن سنجاق قفلی میاندازم لای قفل نوشتن تا باز شود. من از نوشتن دست بر نمیدارم. آنقدر می نویسم تا نوشتن از من دست بردارد!
.