ویرگول
ورودثبت نام
Melika:)
Melika:)
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

سکوتی که در مرز شکستن است!

حس جالبیه نوشتن برای مخاطبی که نیست یا هست و همو نمیشناسین! میدونین همیشه دوست داشتم برای خودم یه بابالنگ دراز داشته باشم که براش نامه بنویسم و از اتفاقاتی که واسم میفته بگم. یه جور تمنای شنیده شدن که ریشه کرده تو تاروپود این ذهن شلوغ پلوغ!

یه زمانایی تو دفترخاطراتم می نوشتم ولی مدت هاست که حوصله اونم ندارم. ضمن اینکه نمیتونم با ترس خونده شدنش کنار بیام. نه که چیز خاصی نوشته باشما! نه! یعنی منظورم اینه که تو زندگی یه دختر 19 ساله که داره برای سومین کنکورش آماده میشه و سرش تو کتاباشه چه راز سر به مهری ممکنه وجود داشته باشه آخه؟ هیچ...همه ش تکرار ملال آور روزای زندگیه! ولی خب من متنفرم از اینکه آدما عمق افکارمو بدونن! چیز عجیب غریبیه! دوست داری حرف بزنی یکی گوش بده و بعد کلا هرچی گفتی از ذهنش پاک شه! چون همچین چیزی عملی نبود سال ها سکوت کردم و الان میل به حرف زدن داره خفه م میکنه!

فکر میکنم با این که آدمایی که منو نمیشناسن نوشته هامو بخونن مشکلی ندارم! پس اینجا هرچه میخواهد دل تنگم میگویم!

ملیکادلنوشتهخاطراتروانشناسی
تراوشات ذهن شلوغ یه دختربچه که داره بزرگ میشه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید