بیستم آذرماه نود و هفت
کلاس تاریک و گرم بود.
هوای خوب و ابر و روشنایی از پشت پنجره کلاس دست تکون میدادند. آذر از توی آسمون کاملا آبی، از روی زمین مرطوب و از لابهلای درختای نیمه برهنه، صدام میزد. میخواست که "این تنها پاییز نوزدهسالگیم" رو غنیمت بشمارم. که بیخیال بحث سیاسی-اقتصادی و دروس خاکستریرنگ عمومی بشم. پاشم برم وسط بیابونی که دانشگاهه، قدم بزنم و نفس بکشم و آخرین روزای خزان رو همراه کل طبیعت جشن بگیرم.
اما نمیشد. باید مینشستم و تک و توک همکلاسیهای دغدغهمندم رو تماشا میکردم که به نوبت، بعضی عصبی و بعضی بیخیال میرفتن وسط کلاس و بدیهیات رو تکرار میکردن.
"ز" کنارم نشسته بود و توی کتاب آموزش خوشنویسیاش مشق می کرد.
صدای بحث و جدل بچهها بالا و پایین میرفت.صداشون، پیچ و تاب میخورد و از لای در نیمه باز کلاس میگذشت و میریخت کف راهروی خالی.
حرکت امواج صدا، حرکت خودکار"ز" روی کاغذ نامرغوب کتاب خوشنویسی، حرکت دست "ص" موقع حرف زدن. همه جا پر بود از ضربات و تکانهای ظریف و بیاهمیت. دنیا انگار به جای مولکول و اتم، تشکیل شده بود از حرکت.
حرکتهای کوچیک، حرکتهایی که موهبتِ کسالت آورِ مادی بودن رو به زندگی میبخشند. شبیه تکونهای پشت سر هم برای از خواب بیدار کردن، مثل ضربه آرومی که برای پروندن ابر صورتی رنگ خیال از بالای سرت به شونهات میخوره. حرکتهایی که نمیگذارن، فراموش کنی، داری زیر پوستت نفس میکشی. که نمیذارن ذهنت لباساش رو بریزه توی چمدون و برای همیشه بره سفر.
حرکاتی که ما رو توی همین دنیا نگه میدارن. وسط معرکه حرفهای بدیهی و تکراری و خوابآور. وسط معرکهای که هر چقدرم غیر دلچسب باشه، شکل واقعی زندگیه.
زندگی، جایی که تو باید بپذیری و یاد بگیری تجربهاش کنی. جایی که مجبوری به پاییز زنده پشت پنجره "نه" بگی و طیف خاکستری رنگی که کلاس نادلپذیر دروس عمومی، روی صورتت میپاشه دوست داشته باشی.