خوب یادم است دانش آموز سال اول دبیرستان بودم، در کلاسی نسبتا بی روح ،روی صندلی سفت و سختم نشسته بودم و به سخنرانی دبیر ادبیات در باره هدف ،آینده و انسان های مترقی گوش می دادم (لازم است بگویم در دبیرستان ما این سه به ترتیب به معنی کنکور، درس خواندن در رشته و دانشگاهی که دیگران دوست دارند و آدمی که صرفا در کنکور موفق شده باشد بود؟) ، در مقام یک دختر لجباز چهارده ساله احتمالا وظیفه شناسی در گوش دادن به محتوای کلاس را به حد اعلا رسانده بودم.که تمام جملات معلمم در خاطرم مانده،مهم ترینشان برای من این بود:
"بچه ها ، هیچ وقت رویا پردازی نکنید، رویا و خیال شما رو از هدف دور می کنه ، آدم خیالپرداز نمی تونه تو درس موفق بشه."
این جمله مثل مشتی به صورتم خورد.سرم را بلند کردم و کلاسمان را نگاه کردم.
بین دخترهای نوجوانی پیچیده لای پارچه های سرمه ای رنگ، دمغ و خواب آلود و آرزومند فرار از کلاس نشسته بودم،زمان و مکان و مدرسه و جامعه از من یک چیز می خواستند در قالب این کلاس یخ زده فرو بروم و قبل از تقدیم روحم به غول چاق و خل و دیوانه ای مثل کنکور خاکستر رویاهایم را در دریا بریزم.
در ان لحظه و مکان به خصوص، کسالت باری چیزی که از آن به عنوان هدف غایی و نهایی یاد می شد ،خود را بی پرده نشان می داد.
بعد از آن روز،مدت ها درباره خیال و از بین بردنش فکر کردم.
اگر آدم خیالبافی باشید ،احتمالا می دانید زندگی کردن بدون رویاها چقدر مشکل است.
حتی اگر تمام مخالفین عالم خیال در مقام هیئت ژوری دادگاهی تمام عیار بنشینند و عقل بشری را به قضاوت بگمارند و سند بیهودگی رویاپردازی را توی صورتمان بکوبند و برای تصورات شیرینمان حکم اعدام صادر کنند، ما خیالباف ها دست نمی کشیم.
شمشیر و گرز و اسلحه به دست می گیریم ،زره وخفتان و کلاهخود می پوشیم و سوار بر اسب های آراسته و ماشین های ضد گلوله و سفینه های نظامیمان می شویم و رویاهایمان را قبل از اجرای حکم نجات می دهیم(قول می دهم صلح طلب تر از این ها باشیم که به کسی آسیبی برسانیم سلاح ها و امکاناتمان فقط حکم تهدید دارند)
خیالبافی بهترین و ساده ترین راه نفس گرفتن و استراحت در میانه مشکلات است.
حتی اگربزرگ ترین کوه ها در مسیر زندگی ام بایستند و از فراز قله سربه فلک کشیده شان برایم پشت چشم نازک کنند،یا اگر صخره ای غلتان و بی پناه در میانه راهی به سمت اهدافم جا خوش کند و مسیر رودخانه تلاشم را سد کند.
می توانم چشم هایم را ببندم و اسب تک شاخ خیال را به حضور فرابخوانم و سوار بر آن به سرزمینی بروم که در آن هیچ آدم و اتفاق ناامید کننده ای وجود ندارد.
ایستاده بر فراز ابری یا تکیه زده به نرده ایوان قصری ،پری از سیمرغ از جیبم دربیاورم ،در آتش بیاندازم و از فراز کوه قاف فرا بخوانمش. سپس از جایگاه گرم و نرم و راحتم به نظاره تدبیر پرنده افسانه ای هم وطن بنشینم که چگونه کوه مشکلات را مثل کاهی از سر راهم کنار می زند.
بهتان قول می دهم خیلی از همین گریز ها به دنیای قصه و خیال می تواند راه حل را راحت نشانتان دهد .
کاش در میانه اتفاقات تلخی که یکی از پی دیگری به روزهایمان پرتاب می شوند، چراغ کوچک امیدی را که خیالباف ها با زحمت در دل خودشان روشن نگه می دارند با تلخی و ناامیدی خاموش نکنیم.
داستان دخترک کبریت فروش را یادتان هست؟دختر بچه ای که گرسنه یخ زده در میان خیابان با تصور شادی خوشبخت بود؟
هرچند که یک آن چشم بستن و تصور کردن بی تلاش نمی تواند،هیچ مشکلی را حل کند و هیچ دردی را درمان،اما لااقل تا وقتی کبریتمان خاموش شود، گرممان می کند.