همینطور که چایش را هم میزند با چشمانی پف کرده به گوشه دیوار خیره است.
_به چی فکر میکنی؟
_هوم؟
_میگم به چی فکر میکنی؟
_به خوابی که دیدم.
_چی دیدی؟
چایش را همچنان هم میزند و میگوید: خواب دیدم دارم با یکی حرف میزنم. اما نمیدیدمش. رو نیمکت پارک نشسته بودیم. پشت به پشت هم. من میگفتم اون گوش میداد. بعد اون میگفت من گوش میدادم. انگار که خیلی وقت بود همدیگرو میشناسیم. شایدم عاشقش بودم. نمیدونم. اما الان حس میکنم دلم براش تنگ شده. قلبم یه گوشه مچاله شده. صداش هنوز یادمه. بهم میگفت یه روز با هم میریم دریا. ولی من...من تا حالا نرفتم دریا. دریا رو یادم نمیاد. کاش میومد با هم بریم دریا.
میخندد و ادامه میدهد: اون فقط یه خواب بود. من دیوونه شدم.
به صورتم نگاه میکند و دوباره میگوید: گریه میکنی؟ چرا گریه میکنی؟ از اینکه میخوام با اون برم دریا ناراحت شدی؟
میگویم: نه. اشکالی نداره. صبحونت رو بخور.
اشک هایم را پاک میکنم و فکر میکنم پس چرا صدایم را نشناخت؟!
ملیکا اجابتی