بیخواب بودم و دلتنگ. نسیم شبانگاه را صدا زدم تا خاطراتت را به دستش بسپارم.قرار بود آرام،آرام فراموشت کنم.پس چرا در انتهای شب، وقتی خیابان ها ساکتند و چراغ ها خاموش، به تو فکر میکنم؟چرا هنوز هم آهنگی که دوستش داشتی، یادم مانده؟و چرا بیاختیار در روز تولدت لبخند میزنم...انگار نسیم دوباره خاطراتت را به من برگردانده دلش نمیآید خاطره های شادم را از من بگیرد.شاید هم از اول خاطرات را با خودش نبرده بود،چون آرام صدایش زده بودم.