در پارک ایستاده ام، تاب خالی است و کودکی درونم دستم را میکشد تا سوار تاب شوم لبخندی میزنم و با لحنی کودکانه میگویم:باید بزرگ شویم.اگر تاب بازی کنم همه به من نگاه میکنند کودک دستان کوچکش را روی صورتم میگذارد و سرم را به سمت نیمکت های پارک میچرخاند خندان میگوید:ببین کسی حواسش نیست.بیا فقط یک امروز را بازی کنیم و شاد باشیم.زمزمه میکنم متاسفم امروز اگر سوار تاب شوم شاید دلم بخواهد تا ابد در خیالات و رویاهای کودکانه ام بمانم زیرا دنیای ما آدم بزرگ ها خیلی سخت است.آرام از کنار تاب گذشتم...