یک
قصد کردم از چند تصویر در بیمارستان بنویسم.کارم را تقریبا به عنوان اینترن تمام کردم.نفس های آخرش است.خب.نفس های آخر.از همین شروع می کنم.اینترن ها در بیمارستان هستند،اما چندان هم نیستند.مفهومِ بودن،اگر از بطنِ مسئولیت بیاید،قبل تر ها بیشتر بودیم.تو هستی و مسئولیت هایی داری،اما بیشتر وقت ها تصمیمات تو عواقبی برای بیمار ندارد.پس خیلی هم نیستی.اگر وجدانتِ مدامِ رویِ خستگی و بی پولی و پوچی ات خط بیاندازد،برای ساکت کردنش کاری میکنی.من بیشترِ وقت ها نمیکردم.وجدانم زیاد اهل شلوغ کردن نیست و عادت و تعهدم خودش کارهایم را جلو می برد.برای همین نیاز نبود درگیرش باشم و حوصله ام می کشید به چشم های مریض هایی که نفس های آخرشان را می کشند بیشتر نگاه کنم.یکی از آخرین هایی که یادم مانده پیرمردی بود با سرطانی که از معده رفته بود و چرخیده بود و خیلی جاها را درگیر کرده بود.ساعت سه شب بالای سرش بودیم و شستشوی معده می دادیم.پسرش خوشحال شد و تشکر کرد.هرچند که هردویمان میدانستیم ماندنی نیست.داخل دهنش گاز استریل بود و دست هایش گره خورده به دست های پسر.نگاهش،نگاهِ خداحافظی بود.میلِ زیادی دارد نگاه های آخر.انگار هر چه حسرت جمع کردی میخواهد با نگاه کردن حل کند.انگار اگر حسرت ها زیاد باشند با یک سکه تو را با قایق رد نمی کنند.قایق غرق می شود و تو میخواهی رد بشوی.چشم ها انگار می خواهند چند تصویر را با هم ببینند.انگار آرزو میکنند کاش همه جایمان چشم بود.اطراف را کامل می دیدیم.وقتِ خداحافظی،هر چیزِ بی ارزشی هم با ارزش می شود.کیمیایِ باورِ تمام شدن.
مثلِ چشم هایِ من که سعی می کنم نگذارند گول بخورند و به بهانه ی خداحافظی زشتی ها را زیبا نکنند.
تمام.