ویرگول
ورودثبت نام
mhdieh.h
mhdieh.h
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

آشنای ناآشنا

پیرمردی غریبه، دراز قد، زردنبوتر از خودم، روبه‌رویم نشسته‌بود که هردویمان خاموش‌تر از همیشه، به تقدیر پوزخند می‌زدیم.

‌اگرچه کلامی بینمان رد وبدل نشد، گویی تمام رازهای پنهانم از همان نگاه اولمان، آنی برایش پیدا شده و درست مثل یک ستاره‌ی نو ظهور، در ذهنش درخشیده بود.

‌من از این رسوا شدگی، دل‌پریش‌تر از همیشه، علیل و دست پاچه، چشم‌هایم دو دو میزد.

اگرچه از او هیچ نمی‌دانستم اما تنها چیزی که حس می کردم این بود که اگر همان لحظه و در همان نقطه، برای یک خواب ابدی احضار می‌شد، بدون درخواست چند دقیقه‌ای وقت اضافه، کلاه شاپویش را با غرور بر سر می‌گذاشت و آماده ی رفتن بود.

‌مختصر اینکه گویی در زیستن، پیش‌کسوت کهنه‌کاری بود، چشم و دل سیر.

در چشم‌هایش می‌شد لوندی معشوقه‌ی جامه سرخی را دید که بی‌وقفه می‌رقصید اما آنی و بی‌هیچ خداحافظی، قصد سفر کرده بود...

‌می‌شد یا که دوست داشتم این طور ببینم؟ نمی‌دانم.

بی هیچ ضبط و‌ ربطی لبخندی زد قباسوخته. لبخند توی صورتش مرده بود و سال‌ها گوشه‌ای از وجودش چمباتمه زده بود و ظاهراً خیال برخاستن نداشت.

و حالا دنیا مثل اینکه بی‌هیچ لغز خوانی و فارغ از هر نوع جنبندگی، در آن لحظه از زندگی، به احترامِ آنچه که من و او از سر گذرانده‌بودیم، که حسابی خاموشمان کرده بود، دست به سینه ایستاده بود.

آنجا در آن لحظه از زندگی، گویی چشم‌های علیل و‌ناتوانم، چاک خورده‌ بودند و راز های افشا نشده‌‌ی ناگفته‌ام، در چشم‌های آن پیرمرد انگشت نما شده بود.

‌به چشمان مرددم، لبخندی زد دلگرم کننده‌ و با همان نگاهِ آشنای ناآشنایش، کلاه شاپویش را بر سر گذاشت وآرام و بی‌صدا رفت. گویی هرگز نبوده است...

.

#مهدیه_هادی‌_پور

۲۵ خرداد ۱۴۰۱

زندگیپیرمردغمروزنوشتنویسندگی خلاق
أَللّهُمَّ لا تَکِلْنِى إِلى نَفْسِى طَرْفَةَ عَیْن أَبَداً?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید