محمد حسین توکلی بینا
محمد حسین توکلی بینا
خواندن ۱۸ دقیقه·۵ سال پیش

پیرمرد دره‌ی اگزرتاون

در باد و باران شدید آن شب، که ساکنین اگزرتاون این وقت سال به آن عادت داشتند، خانم فرگوسن نزدیک شومینه نشسته بود و داشت از پنجره‌ی بخار گرفته سوسوی نور و شبحی از خانه‌ی آقای تایسون را مشاهده می‌کرد. این مرد واقعا رنج کشیده بود. از گذشته اش چیز زیادی نمی‌گفت؛ یک روز با یک گاری وسایل آمده بود و یکی از خانه‌های خیابان مشرف به دره‌ی اگزرتاون را اجاره کرده بود و اندکی بعد نیز همان خانه را، که مشتری چندانی نداشت، از صاحب‌خانه خریده بود. چهره و لهجه‌اش به هیچ وجه به روستایی‌های این اطراف نرفته بود و مشخص بود شهری است. اطلاعات خانم فرگوسن از او به همان یکی دو ملاقات محدود می‌شد، که یک بار، همان اوایل، تا نزدیک ترین درمانگاه روستا - جایی که از آن به بعد مقصد هر دوشنبه صبح های تایسون شد - همراهی‌اش کرده بود و بار دیگر به او کمک کرده بود تا دور حیاط پشتی خانه‌اش سیخ های چوبی برای محافظت بکارد. در همین یکی دو ملاقات فهمیده بود که آقای تایسون، کارمند سابق اداره‌ی پست لندن، و دخترش جسیکا تایسون، پرستار، دو سال ابتدایی جنگ را در بیمارستان های صحرایی جنگ گذرانده بودند، تا آن روزی که بمباران دشمن، او و دخترش را از هم جدا کرده بود.




جاناتان تایسون بر روی صندلی راحتی نشسته بود و لیوان چای در دست، به بخار کتری - که هنوز روی آتش بود - خیره شده بود. خسته بود از راه دوری که صبح آن روز، مثل هر دوشنبه‌ی دیگر در این ۱۳ سال، تا درمانگاه شهر رفته و برگشته بود. به فکر فرو رفته بود، مثل هر آدم تنهایی که تنها هم صحبتش ندای ذهنی خودش است. باز یاد جسیکا افتاده بود، به این که چقدر این دختر مهربان و زیبا بود و چقدر دنیا بی رحم بود که او را در ۲۴ سالگی‌اش از زندگی محروم کرده بود. از روزی که مادر جسیکا را از دست داده ‌بود با خود عهد بسته بود که تمام آن عشق بی‌نهایتش به همسرش را به دخترش هدیه کند و هیچ‌گاه به زن دیگری دل نبندد. آنقدری جسیکا را دوست داشت که وقتی مطلع شد ارتش علاوه بر پرسنل متخصص، به نیروهای داوطلب نیز احتیاج دارد، تمام زندگی‌اش در لندن را رها کند و همان روز از اداره‌ی پست استعفا دهد تا با دخترش همراه شود. آن روزِ لعنتی دوباره برایش مجسم شده بود، همان روزی که دشمن پست فطرت، بمب های آتش‌زا را ،در آن علفزاری که چادرهای بیمارستان صحرایی در مرکزش برپا شده بود و عده زیادی از ارتش نیز توقف کرده بودند، رها کرده بود و در یک آن همه چیز به جهنمی تمام عیار تبدیل شده بود. پس از آن نیز تانک‌ها و توپ ها و تفنگ‌ها بودند که به مرکز این جهنم شلیک می‌کردند و نتیجه عده‌ی زیادی مجروح و کشته بود که بسیاری، از سوختگی شدید، دیگر قابل تشخیص نبودند. جنازه‌ی از هم پاشیده و سوخته‌ای را به عنوان دخترش به او تحویل داده بودند و او نیز آن بدن را با احترام به خاک سپرده بود، گرچه هیچ‌گاه باور نداشت چیزی که به خاک سپرده واقعا همان جسیکای عزیزش باشد.

از همان روزها این درد لعنتی در پایش شروع شده‌بود. پزشک‌ها نتوانسته بودند بیماری را به درستی تشخیص دهند؛ اما مطمئن بودند که ریشه‌ی لنگی تدریجی و بی‌حسی پای جاناتان تایسون عصبی است؛ و از این رو به او توصیه کرده بودند تا از شهر و استرس‌هایش دور باشد و البته او باید هر هفته دارویش را تزریق می‌کرد که تنها تاثیرش، اندکی تسکین درد و کند شدن روند بی‌حسی پایش بود. این روزها تایسون پای چپش را فقط با خودش حمل می‌کرد، مثل گلوله‌های سنگینی که به پای زندانی‌ها می‌بندند؛ اما پذیرفته بود که اگر به تزریق دارویش ادامه نداده بود و به این روستای ساکت و بی حاشیه نیامده بود، اوضاع می‌توانست خیلی بدتر از چیزی که هست باشد. الحق که اگزرتاون جای زیبایی بود، بیشتر روزهای سال دره‌ی زیرپای اگزرتاون اینقدر زیبا بود که گویی آینه‌ای است که خدا به روی بهشت گردانده و در آنجا رها کرده است. تایسون به دلیل حضور داوطلبانه‌اش در جنگ، به‌رغم استعفا از اداره‌ی پست، اندک حقوق از کارافتادگی دریافت می‌کرد و با همان عایدی کم زندگی‌اش در چنین روستای کم هزینه‌ای را می‌گذراند.

صدای زوزه‌ی باد و باران شدید بیرون که داشت شدیدتر می‌شد، جاناتان تایسون را به خود آورد. خودش را به جلو متمایل کرد، وزنش را بر روی دسته‌ی صندلی انداخت؛ بلند شد و کشان کشان خود را به اجاق آتش رساند و کاسه‌ی آبی رویش ریخت. سوی چراغ اتاق را کم کرد و به سمت تخت کهنه‌ی چوبی‌اش رفت تا بخوابد. بر روی تخت دراز کشید، پتوی یک لای نازک را بر روی پاهایش کشید و سر را بر روی بالشش قرار داد. شب‌ها با تقلا به خواب می‌رفت. سکوت اگزرتاون و خانه‌ی کوچکش، خصوصا هنگام شب، باعث می‌شد صداهایی را که در حالت عادی نمی‌توان شنید، بشنوی. اما صدایی که این بار به گوشش می‌خورد با آن سر و صداهای طبیعی همیشگی تفاوت داشت. صدای خش‌خشی که از برگ‌های پاییزی اطراف خانه می‌آمد، ریتمی شبیه ریتم راه رفتن انسان داشت. نمی‌توانست یکی از همسایه‌ها باشد؛ تا به حال کسی این موقع شب سراغ او نیامده بود. صدای خرد شدن برگ‌ها نزدیک و نزدیک‌تر شد تا این که کوبه‌ی در چوبی خانه، سه بار، به آرامی به صدا درآمد.

هیجان چیزی نبود که این روزها، تایسون پیر به آن عادت داشته باشد. کمی متعجب، هیجان‌زده و یا حتی ترسیده بود. خرخر کنان و کشان کشان فانوسش را برداشت و خود را به پشت در رساند. با صدای بلند پرسید که چه کسی در می‌زند؛ اما جوابی نشنید. بعد از یکی دوبار تکرار سوالش و پاسخ نگرفتن، داشت متقاعد می‌شد که اشتباهی کرده است؛ اما کوبه‌ی در، مجددا، سه بار به صدا درآمد.

در را باز کرد و یک دست بر چارچوب در، به پیکره‌ی شنل پوشی که در برابرش پدیدار شده بود نگاه کرد. بلندای شنل و شکلی که به خود گرفته بود، گواه از این می‌داد که شنل پوش احتمالا زن باشد. بی هیچ گفت و گویی، فرد شنل پوش به اندازه‌ی نیم گام به عقب رفت، دست راست را بالا آورد و کلاه شنل را پس زد. حتی در همان نورکم‌سوی فانوسِ در دستش، جاناتان تایسون فوراً آن چشم‌های آشنا، آن ابروهای کشیده و آن گونه‌های اندکی برآمده را شناخت. دستی که تکیه‌گاه خود کرده بود بر روی چارچوب در سُر خورد، و پای نیرومند نیز، به مانند پای بی‌حس شده‌اش، کرخ و بی حس شد و تایسون بر زمین افتاد، گویی ناگهان زمینِ زیر پایش یخ بسته باشد. چیزی که می‎دید نمی‌توانست واقعی باشد. آیا بر اثر کهولت سن، داشت کم‌کم عقلش را نیز از دست می‌داد؟




جسیکا جاناتان تایسون، پس از ۱۳ سال دوری از پدرش، زیر بازوهایش را گرفته و تنه‌ی بالایی او را بلند کرد و کشان کشان او را به صندلی راحتی‌اش رساند. در گنجه‌ها و کشوهای خانه به دنبال شکر، قند، عسل یا چیزی مثل این‌ها می‌گشت و سرانجام شیشه‌ی عسل کوچکی پیدا کرد و مقداری از آن را با آب کتری، که هنوز اندکی گرم بود، مخلوط کرد و به پدر خوراند. رفت و چهارپایه‎ی کوچکی از گوشه‌ی اتاق برداشت و روبروی پدر بر روی آن نشست. پدر داشت کم کم هوشیاری‌اش را باز می‌یافت...

چشم‌های پدر، ابتدا هاله‌ای از دختر و به مرور قد و قامتِ واضحش را برای او نمایان کرد. نگاهش را به دختر دوخت. معجون مرکبی از عصبانیت، شوق، عشق، پرسش‌گری و افسوس، جاناتان را فرا گرفته بود. آن جسیکایِ مهربانِ آن روزها کسی نبود که ۱۳ سال، به هر دلیلی از دلایلِ موجود در این کره‌ی خاکی، او را به حال خود رها کند. چه توجیهی می‌توانست درد و رنج ۱۳ ساله‌اش را التیام بخشد؟

خواست لب‌هایش را تکان بدهد اما جسیکا اجازه نداد. کف دستش را مستقیم به سمت جان گرفت و گفت:

- می‌دونم کلی سوال بی‌جواب داری پدر. خیلی چیزها هست که باید توضیح داده بشه. اما قبلش ازت می‌خوام که یه کمکی بهم بکنی.

پدر به کندی لب زد: چه کمکی؟

- رابرت رو یادت میاد؟ همون پسر دانشجوی پزشکی که تو بیمارستان صحرایی بود.

جان رابرت را به یاد آورد: پسر خوبی بود و جسیکا را دوست می‌داشت. قدی بلند، اندامی استخوانی و مویی به رنگ مشکی براق داشت که در کنار روپوش سفید پزشکی، تضاد زیبایی تشکیل می‌داد. می‌شود بگویی خوش قیافه بود. باری به جسیکا گفته بود که وقتی جنگ تمام شد، دوست دارد از او خواستگاری کند و گونه‌های جسیکا سرخ شده بود و لبخند زده بود و چیزی نگفته بود.

- مگه میشه یادم نیاد. پسر خوبی بود. زنده است؟

- تو همون معرکه‌ی بمب‌های آتیش‌زا تموم کرد. سخت دچار سوختگی شده بود، حتی به واگن آمبولانس هم نرسید. اون دم‌های آخر از من خواست یه امانتی رو به دست خانواده‌اش برسونم. یه قاب‌آویز طلا که میراث خانوادگی‌شون بوده. گفت توی قبرستون اگزرتاون چالِش کرده.

- آخه کدوم آدم عاقلی ارث پدری‌شو چال می‌کنه؟ اونم تو این دهات دور افتاده!

- ساکن برتفوردشایر بودن. همین شهر کناری. یه روز دعوای مفصلی با خانواده‌اش می‌کنه. از خونه بیرون می‌زنه و می‌زنه به جاده. توی راه قاب‌آویز رو از گردنش در میاره و اینجا چال می‌کنه و تصمیم می‌گیره هیچ‌وقت برنگرده. میره لندن و درس پزشکی رو شروع می‌کنه. بعد هم که مرگ باعث شد تصمیمش برای ندیدن خانواده‌اش ابدی بشه.

از گوشه‌ی چشم‌های جسیکا اشک بر روی گونه‌هایش جاری شد. اشک روی گونه سر خورد و از برجستگی گونه فرو افتاد. جان از دخترش عصبانی بود، اما تحمل دیدن اشک‌هایش را نداشت.

- تو مطمئنی حرف درستی بهت زده؟ هذیون نمی‌گفت؟

- آره، مطمئنم. ماجرای قاب‌آویز رو پیش‌تر گفته بود. شاید اون لحظه پشیمون شده بود و می‌خواست حداقل یه نشونی ازش برای خانواده‌اش بمونه. به من گفت پیداش کنم و به خانواده‌اش برگردونم.

- باشه. صبح می‌ریم قبرستون و دنبال قاب آویز می‌گردیم. الان باید استراحت کنی. برات بالش و زیرانداز میارم.

- نه پدر. باید همین الان بریم اونجا.

- تو ۱۳ ساله که نبودی. چه فرقی می‌کنه یک روز دیرتر ارثیه این پسره رو از زیر خاک بکشیم بیرون.

- پدر من نمی‌تونم. نمی‌تونم بخوابم. قلبم آروم نیست. تا اون قاب آویز پیدا نشه نمی‌تونم آروم بگیرم.

برای جان عجیب بود که آن قاب‌آویز مزخرف این‌قدر برای جسیکا مهم است. اما وقتی درماندگی جسیکا را دید نرم شد و تصمیم گرفت همان شب به همراه او برود.

- باشه.همین امشب می‌ریم اونجا. صبر کن تا من کت و کلاهم رو بپوشم.

جسیکا زودتر از خانه بیرون رفت و جلوی پنجره قدم می‌زد. جان کت و کلاهش را پوشید، فانوسی به دست گرفت، به حیاط پشتی رفت و بیلی را که در باغچه داشت برداشت، دوباره به داخل خانه رفت و از درب جلویی پیش جسیکا برگشت و فانوس را به دست او داد.




خانم فرگوسن داشت به تخت خواب می‌رفت که دید آقای تایسون، کت و کلاه پوشیده از در پشتی خانه خارج شد. بیلی از گوشه‌ی حیاط برداشت و دوباره به داخل برگشت. معلوم نبود پیرمرد باز چه به سرش زده است. خانم فرگوسن می‌خواست از خانه خارج شود و از او بپرسد این وقت شب و در این باران کجا می‌رود، اما گرمای خانه و سنگینی چشم‌هایش و اخلاق بدی که از تایسون سراغ داشت مانع شد. سوی چراغ را کم کرد و به تخت خواب رفت.



جان و جسیکا شروع به قدم زدن کردند. باران تند و زمین گل‌آلود بود. پوتین‌های جان در گل فرو می‌رفت و پای ضعیف‌ترش از چسبندگی گل به زحمت افتاده بود. هر از گاهی از جسیکا عقب می‌افتاد اما گِله‌ای نداشت. چقدر دلش برای دیدن راه رفتن دخترش تنگ شده بود. دیدن راه رفتن دختر برای پدر لذت غریبی بود. مثل تونلی در زمان، او را برد به وقتی که جسیکا خردسال بود و هر دو قدمی که در باغچه‌ی جلوی خانه راه می‌رفت زمین می‌خورد، یا وقتی که جسیکا کل حیاط را به دنبال تافی، سگ‌شان می‌دوید و تافی هم انگار اشتیاق کودکانه‌ی او را می‌فهمید و این‌قدر او را به دنبال خودش می‌کشاند تا خسته شوند و یک گوشه روی چمن‌ها بیفتند و جسیکا او را در آغوش بگیرد.

در همین خیال بود که به نزدیکی قبرستان رسیدند. قبرستان در کنار کلیسای سنگی کوچک، روی تپه‌ای بنا شده بود و راه خاکی روی تپه در انتها به دروازه‌ی چوبی قبرستان می‌رسید. جسیکا دست پدر را گرفت و در بالا رفتن از تپه کمکش کرد. به دروازه‌ی چوبی که رسیدند، جسیکا پشتی دروازه را باز کرد و وارد قبرستان شدند.

بیشتر سنگ قبر‌ها، سنگ‌های ساده‌ی صیقل‌زده‌ای بودند که به شکل عمودی در خاک فرو رفته بوند و با خطی کج و معوج اسم و سال تولد و سال وفات صاحب قبر روی آن‌ها حک شده بود. چندتایی صلیب چوبی سفید هم بودند که به نظر صاحبان متمول‌تری داشتند. جسیکا گفت رابرت نشان قبری به نام «دیوید بروتشکا» را داده است که قاب آویز کنار آن چال شده. چند دقیقه‌ای در قبرستان چرخیدند و نور فانوس را روی قبرها گرفتند تا آن قبر پیدا شد. سنگ ساده‌ای بود نزدیک دیوار کلیسا. صاحبش سال ۱۸۴۰ به دنیا آمده بود و سال ۱۹۰۵ فوت کرده بود. حتما پدر کسی، همسر کسی و فرزند کسی بود؛ اما الان سنگی بود مثل باقی سنگ‌ها، و این جهان بود و برایش هیچ اهمیتی نداشت که روزگاری دیوید نامی را در خودش جای داده است.

جسیکا نقطه‌ای سمت راست قبر را با دست نشان داد. تا فاصله چند متری از آن قبر، قبر دیگری نبود.

جان پرسید: مطمئنی؟

جسیکا با حرکت سر موافقت کرد. جان بیل را در خاک فرو برد، با پای قوی‌تر روی آن فشار داد، سپس پا را برداشت و شروع به کندن کرد.




نزدیک دو فوت در عمق کنده بود و هنوز چیزی پیدا نکرده بود. آب در گودال آمده بود و حالا پوتین جان کاملا در آب رفته بود. دیگر ناامید شده بود. پسرک احمق چرا به چند اینچ کندن خاک رضایت نداده بود؟ حتما باید آن قاب آویز لعنتی را این‌قدر عمیق خاک می‌کرد؟

در همین فکر بود که سر بیل به جسمی فلزی برخورد کرد. برگشت و به جسیکا نگاه کرد. جسیکا پلک نمی‌زد و نفسش در سینه حبس شده بود. دست‌هایش را در خاک فرو کرد و تا زیر آرنجش خیس شد. کمی خاک‌ها را جابجا کرد تا بالاخره قاب آویز پیدا شد. آن را بیرون آورد و با پارچه‌ی کتش آب گل آلود را از آن پاک کرد. قاب آویز از جنس طلا بود و بدنه‌اش کمی زخمی شده بود. لولای فلزی آن زنگ زده بود و قاب آویز به زحمت باز شد. در سمت راست عکسی بود از مردی جوان، قد بلند و لاغر اندام با موهای مشکی براق، که پشت یک صندلی ایستاده بود. روی صندلی زنی جوان با صورت گرد و اندامی پر به چشم می‌خورد که پیرهنی پف دار با آستین و یقه‌ی کشی به تن داشت. در سمت چپ زن دختری نوجوان با گونه‌های اندکی برجسته و ابروهای کشیده، که به نظر بیشتر از ۱۲ یا ۱۳ سال نداشت. جان چشم در تصویر دواند. خانواده‌ی رابرت خیلی برایش آشنا بودند، گویی دیر زمانی است که آن‌ها را می‌شناخته است. در سمت چپ قاب آویز با خط تحریری جمله‌ای نوشته شده بود:

What we have once enjoyed we can never lose. All that we love deeply becomes a part of us.

عجب جمله‌ای بود. هر چیز که عمیقا به آن عشق می‌ورزیم به بخشی از وجود ما تبدیل می‌شود. جان به فکر فرو رفت. در این سال‌ها هیچ‌گاه فکر همسرش از سرش خارج نشده بود. هنوز خواب آن غروب‌هایی را می‌دید که با هم روی صندلی‌های راحتی جلوی خانه در سکوت می‌گذراندند و این عشق بود که در آن سکوت هوا را پر کرده بود و آن را نفس می‌کشیدند. یاد چهره‌ی آرام و رنگ‌پریده‌ی همسرش افتاد در بیمارستان، کنار جسیکا کوچولوی در قنداق، و لبخند محوی که به جان می‌زد. آه، جسیکا!

برگشت تا قاب آویز را به جسیکا نشان دهد.

- جسیکا! ببین چه جمله‌ی قشن...

جسیکا نبود. فانوس در کنار گودال رها شده بود. قاب آویز را بیرون گودال گذاشت، دست‌هایش را اهرم کرد و از گودال بیرون آمد. قاب آویز را در جیبش گذاشت. فانوس را برداشت و در قبرستان راه افتاد. جسیکا؟ جسییکااا؟ جوابی نشنید. مگر می‌توانست بعد از ۱۳ سال که دوباره دخترش را پیدا کرده بود گمش کند؟ شاید داخل کلیسا باشد؟ به سمت در کلیسا رفت اما در با قفل چوبی بزرگی بسته شده بود. سمت گودال برگشت. به دیوار کلیسا تکیه داد و پاهایش را در گودال آویزان کرد. قاب آویز را از جیبش خارج کرد و بازش کرد و دوباره به آن خیره شد. شانه‌هایش تکان می‌خورد. صدای هق‌هق اش در طنین شلاق‌گونه‌ی باران و اشک‌هایش در خیسی صورتش گم می‌شدند. خسته بود و دوست داشت به خوابی عمیق برود ...




ساکنان اگزرتاون صبح را با صدای آژیر شروع کردند. خانم فرگوسن صبح زود بیدار شده و جاناتان تایسون را در خانه نیافته بود. پلیس محلی را خبر کرده بود تا او را پیدا کنند. جلوی راه خاکی قبرستان ماشین پلیس و آمبولانس ایستاده بود. جاناتان تایسون را کنار گودالی، تکیه داده به دیوار کلیسا یافته بودند. پزشک آمبولانس علت مرگ را ایست قلبی عنوان کرده بود. خانم فرگوسن انتقال آقای تایسون به برانکار آمبولانس را نظاره می‌کرد. برای بار آخر پیرمرد بیچاره را برانداز کرد: قدی بلند، اندامی استخوانی و موهایی سفید داشت با رگه‌های مشکی براق.



پی‌نوشت: جمله‌ی درون قاب آویز از هلن کلر (۱۸۸۰ - ۱۹۶۸) است.

داستانادبیاتداستان کوتاه
مدیر محصول، مهندس سابق. هر چیزی می‌نویسم فقط یک دیدگاه شخصی است، پس با دید انتقادی بخوانیدشان.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید