احتمالا اگر زمان به عقب برگرده، ترجیح میدم اینی که الان هستم، نباشم. یکی باشم یکم خوش اخلاق تر، یکم مهربونتر. کمتر ایده آل گرا باشم. کمتر پزِ کوچکترین فردِ کلاس درس بودن رو توی مدرسه بدم. اینکه شناسنامم رو چهارماه دستکاری کردن که زودتر برم مدرسه، اتفاق مهمی نبوده که من، بخوام پزشو بدم! و هی توی تمام کلاسا بگم، من متولد نیمه دوم هفتاد و یکم! نه نیمه ی اول...
اون وقت شاید الان، تو سن بیست و هشت سالگی، دچار بحران پیری نمیشدم!
کاش اینقدر این عدد و رقمهای احمقانه رو جدی نمیکردم. کاش همیشه تشویق نمیشدم که باریکلا دختر باهوش! آفرین که بیشتر از سنت میخونی. بیشتر از همسن هات میگیری. کاش بهم نمیگفتن تو "تیزی".
تیز بودن؟! چون پیرهن های بابا رو اتو کردم و به ازای هر کدوم، 46 تک تومن پول گرفتم و با پولش کوزه ی خام خریدم و روش نقاشی کشیدم و به فامیل فروختم؟!
تیز بودم؟!
پس چرا وقتی بیست و هشت سالمه، هیچی نشدم!؟
هیچی هیچی هیچی؟
بیخودی نشستم یه جا و فقط هی نگاه میکنم به زندگیم.
میگم آخه اینطوری که من دارم میرم جلو، باید خیلی سریع به فلان و فلان و فلان چیز برسم. پس چرا نمیرسم!؟
کاش زمان به عقب برمیگشت و خانواده و دوستان و آشنایان، اینقدر مغز منو با اینکه چقدر خوبم(!) پر نمیکردن.
تا من مثلا ادای سرمایه گذارهارو در نمیاوردم در عین بی سوادی و بی عرضگیم. شاید اون موقع میزان رضایت از زندگیم بیشتر بود... شاید.