ویرگول
ورودثبت نام
مینا کوزری
مینا کوزریمینا هستم، به تازگی سوگ پدرم را تجربه کرده ام و اینجا از روزهای دشوار سپری کردن این سوگ مینویسم و از روزمرگی
مینا کوزری
مینا کوزری
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

سوگ‌نامه دوم

مراسمِ ختمِ پدرم در هاله‌ای‌ از مه و غبار گذشت.

صبح آن روز بعد از بیدار شدن، دردِ عجیبی در شکمم احساس کردم و بعد از اصرارهای زیادِ همسرم برای خوردن یک لقمه نان، درد شدیدتر شد و اسهال شدم. این البته واکنش همیشه‌ی بدنم است به ترس و اضطراب زیاد

بعد چند صحنه را به خاطر می‌آورم که انگار اوجِ غم و فقدان را نشان می‌داد و اگر آن روز یک صحنهٔ تئاترِ موزیکال بود، در آن صحنه‌ها احتمالاً موسیقی با یک ضربِ تند به اوجِ خودش می‌رسید.

صحنهٔ دیدارم با دختر عمه‌ی ماتم‌زده‌ای که تازه از سفر برگشته بود و در یک شوک ناگهانی خبر از دست رفتن دایی مورد علاقه‌اش را شنیده بود

صحنهٔ دیدنِ ماشینِ عزیز دردانهٔ پدرم که حالا با یک حلقهٔ گل و عکس قاب گرفته‌اش تزیین شده بود.

صحنه‌ی دیدن خواهر بزرگ‌ترم بعد از آمدنش از سردخانه و دیدن پیکر بی جان پدرمان

صحنهٔ نشاندنِ من و خواهرِ کوچک‌ترم روی یک سنگِ مزار، یک ردیف پایین‌تر از مزارِ پدرم موقع انجام تشریفات تدفین

صحنهٔ دیدنِ شوهر عمه‌ام که حالا بهترین دوستش را از دست داده بود و در قبر منتظر تدفین ایستاده بود؛ با پیراهنِ سفید، موی سفید، ریشِ سفید و کمری که حالا با زحمت صاف نگه داشته شده بود.

صحنهٔ دیدنِ پاهای آدم‌هایی که در صف جلو ایستاده بودند و خوشبختانه مانعی بودند برای دیده شدنِ فاجعه‌ای که در حالِ رویدادن بود،

من به جهانِ پس از مرگ اعتقاد ندارم. نمی‌دانم انسان‌ها پس از خارج شدن از کالبدِ جسمشان سفرِ دیگری را آغاز می‌کنند یا این پایانِ مسیرِ تجربه‌گریِ یک انسان است. اما می‌دانم که می‌توانستم در تمامِ مراسم حضورِ پدرم را کنارِ خودم احساس کنم یا حتی صدایش را بشنوم.

دربارۀ این‌که این صداها و حس‌ها درونی‌اند و مغزِ ما آن‌ها را تولید می‌کند یا نمودِ بیرونی دارند و عزیزِ از دست‌رفتهٔ ما جایی در ماوراء نظاره‌گرِ ماست، هم نمی‌دانم. اما با این‌که می‌دانم مغزِ انسان قادر است صدا و تصویر تولید کند، فعلاً دوست دارم تصور کنم که نمودِ بیرونی دارد و عزیزمان در جایی همین نزدیکی نظاره‌گرِ ماست یا شاید هم برای تحملِ این فقدانِ سهمگین به این تصویر نیاز دارم.

پدرم هیچ‌گاه شعر ننوشت. شاعر نبود. نویسنده هم نبود. اما به داستان‌های زندگیِ افرادِ زیادی جان بخشید؛ پدرم روحِ قصۀ زندگیِ اطرافیانش بود. پدرم بندِ مهره‌های تسبیحِ خانواده بود؛ بزرگ بود، مدیر بود و تمامِ زندگیِ من با او، در این چالش گذشت که با اینکه شیوهٔ مدیریتش را تحسین می‌کردم و به او اعتماد داشتم. سعی داشتم به او یادآوری کنم که نمی‌تواند زندگیِ من را مدیریت کند.

شاید برای همین وقتی خبرِ پرکشیدنش را شنیدم، آن‌قدر از دستش عصبانی شدم که: «آخر چطور مدیرِ وقت‌نشناسی بودی؟ که در ۶۶ سالگی با زندگی وداع گفتی؟ بی آنکه به سرنوشت اطرافیانت فکر کرده باشی؟» سوگ تجربه‌ای همراه با خشم است: خشم از عزیزی که از دست رفته و حالا مجبوری با جایِ خالی‌اش به زندگی ادامه دهی. خشم از شیوهٔ دلداریِ اطرافیان، از بوسیده شدن و بغل گرفتنِ بی‌موقع و غیرضروری در گرمایِ شدیدِ تابستان، خشم از زنی سیاه‌پوش که در مراسم خاکسپاری به پیکرِ پاک و زیبا و بی‌جانِ عزیزت می‌گوید «جنازه» (خوشحالم که چهره‌اش در ذهنم ثبت نشده و شاید هم او باید خوشحال باشد ازین اتفاق)

بعد پرده آخر این تئاتر موزیکال شروع می‌شود و این خشم‌ها می‌شوند بلندترین نُتِ موسیقی و چیزی نمانده که گوشت را پاره کنند؛ صداها می‌شوند ناخن‌خراشیده روی سیمان و ضربان قلبت همینطور بالا می‌رود و صداها طوفان می‌شوند و طوفان می‌پیچید توی تار و ‌پود وجودت و بعد عزیزت می‌رود به خوابِ دوستِ صمیمی‌ات و برایت پیغام می فرستت که برایش حافظ بخوانی و این می‌شود نُتِ آرامِ موسیقی و صداها آرام‌تر می‌شوند و ضربانِ قلبت کمی منظم‌تر. ناخنت را از رویِ دیوارِ سیمانی برمی‌داری و زمزمه می‌کنی: «ای غایب از نظر که شدی هم‌نشینِ دل، می‌گویمت دعا و ثنا می‌فرستمت.»

مینا

سوگروزمرگیداستانمرگ
۷
۰
مینا کوزری
مینا کوزری
مینا هستم، به تازگی سوگ پدرم را تجربه کرده ام و اینجا از روزهای دشوار سپری کردن این سوگ مینویسم و از روزمرگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید