رُمان «خانوادهی تیبو» یکی از قدرتمندترین رمانهای عصر است. آدم وقتی کتاب را باز میکند، دیگر نمیتواند رهایش کند.
حدود بیست و هفت سال پیش بود که یک جملهای از این کتاب مرا با خود کشید و برد و در وادیِ خیالانگیز و شیرین نوشتن غرقهام کرد. یکی از شخصیتهای داستان که در بیمارستان بستری بود، اگر اشتباه نکنم از برادرش خواسته بود که برایش دفتر و قلم ببرد؛ در ادامه وقتی خاطراتش را بیان میکند، میگوید: «نوشتن نجاتم میدهد!».
وَه که چه جملهی دلانگیزی! چه تعبیر زیبایی! و من همیشه بدین میاندیشم که «آنهایی که نمینویسند، چگونه زنده ماندهاند؟». مگر میشود ننویسی و زنده بمانی؟ حرفهایت را که میشنود؟ چهکسانی را صبوتر از صفحاتِ سپیدِ کاغذ خواهی یافت برای شنیدنِ دردهایت؛ بیآنکه گلایهای بکند و طعنهای بزند!؟ ما برای اینکه از هیاهوی زمین و زمان و این روزگارِ ویران رها بشویم، مجبوریم بنویسیم و اگر ننویسیم بدون شک خواهیم مُرد! شک نکن که بیشترِ آدمهایی که در سینهی گورستانها در میان تلّی از خاک خفتهاند، از «ننوشتن» مُردهاند؛ امّا بعلت اینکه علم شریف طبّ هنوز به این درجه از درک علمی نرسیده، علّت مرگ این آدمها را «سکتهی قلبی» یا «سکتهی مغزی» بیان میکند.
در روزگار ما آدمها که دیگر حوصلهی شنیدن و همدردی ندارند؛ دستکم پناه به نوشتن ببریم و تمام آنچه را که از ذهنمان عبور میکند، یکجایی یادداشت کنیم. آدم وقتی مینویسد، سبُک میشود؛ احساس میکند کسی حرفهایش را گوش داده و همراهی کرده است؛ و این لذّت بسیار ناتمامی دارد.