خیلی از بخشهای این داستان بر پایهی سفری که ۲ سال پیش برای تمرین مسابقه برنامهنویسی به روسیه داشتیم نوشته شده. تابستون امسال برای فراخوان داستان کوتاه نشر ناسنگ این داستان رو نوشتم و در کتاب «ویروس آنلاین» که مجموعه داستان کوتاه هست چاپ شد. با اجازهی ناشر قرار شد که داستان رو ویرگول هم بذارم. امیدوارم اگه مشکلاتی در داستان دیدید به حساب تازهکار بودن من بذارید و ببخشید. جا داره تشکر کنم از خیلیها که توی ویرایش این داستان کمکم کردن، و بصورت خاص از عرفان فرهادی عزیز!
ساعتش را نگاه کرد. ۱۰:۳۶ شب بود. با خود گفت مگر مترو تا ۱۲ شب باز نبود؟ زیپ کاپشنش را بالا کشید تا دوباره مطمئن شود تا آخر بسته است، و شال گردنش را تا روی دماغش بالا آورد. سرمای هوا و مواجه شدن با متروی بسته بدنش را مورمور کرده بود. رویش را از ورودی مترو برگرداند و به اطراف نگاه کرد. یک زن و مرد را دید که در کنار خیابان عریض Khoroshevskoye Shosse پیادهروی میکردند.
زن و مرد برگشتند و با یکدیگر چند کلمهای روسی صحبت کردند. مشخص بود که خیلی انگلیسی بارشان نیست. مرد با چهرهای بی روح گفت:
نیما سرش را تکان داد و تشکر کرد. زن و مرد هم سری تکان دادند و به مسیرشان ادامه دادند. نیما به دور شدن آن دو تا وقتی که در خیابان اصلی بودند چشم دوخت. بعد از آن نیما ماند و یک خیابان عریض خالی، و فکر این که چرا زن و مرد حتی یک بار هم پشت سرشان را نگاه نکردند.
نیما اطرافش را نگاه کرد. روبروی ورودی مترو و در آن سوی خیابان، چراغهای بزرگی به شکل اعداد بود که 2020 را نشان میداد. یک مجسمهی فلزی بزرگ هم در چمنهای پوشیده از برف حاشیهی خیابان بود که نیما در نور شب نمیتوانست بفهمد که مجسمهی کیست. هر از گاهی ماشینی از خیابان میگذشت اما عابری نبود. خدا را شکر میکرد که برف نمیبارید، اما هر نسیمی سوز تیزی با خود داشت. از خیابان گذشت و روی سکوی ایجاد شده از چراغ 2 نشست.
به مخمصهای که در آن گیر کرده بود فکر کرد. باورش نمیشد که مترو بسته بود. افسوس میخورد که آن همه در کافیشاپ مبهوت چایهای با طعمهای مختلف شده بود؛ اگر مغازهدار نمیخواست برود نیما تا صبح میماند و چای مینوشید. افسوس دومش این بود که در روزهای اخیر نه تلویزیون دیده بود و نه در اینترنت گشته بود تا از بسته شدن زودهنگام مترو باخبر شود. اینترنت اینجا هم نجاتبخش بود. اگر اینترنت پیدا میکرد میتوانست از برنامهی تاکسی اینترنتی درخواست سفر کند. سیمکارتش را هم یک هفتهای میشد که از گوشیاش در آورده بود و همراهش نبود. در این ساعت حتی تاکسی هم پیدا نمیشد. اگر پیدا هم میشد امن نبود، و حتی اگر امن بود هم نیما طبق تجربه میدانست که تاکسیهای گذری مسکو انگلیسی بلد نیستند و منظورش را نمیتواند به آنها بفهماند. افسوس سومش این بود که چرا قبل از آمدن به مسکو درست و حسابی روسی یاد نگرفته بود.
پیادهروی هم یک گزینه بود. با گوشیاش نقشهی شهر را بررسی کرد. ۴ ساعتی پیادهروی داشت تا به محل اقامتش برسد. یاد پیادهرویهای طولانیاش در تهران افتاد. نیما عاشق این بود که آخر شبها و یا صبحهای زود مسیرهای طولانی بین خانه و دانشگاه یا خانهی دوستانش را پیاده برود. اما ۴ ساعت پیادهروی شبانه در سرمای زمستان مسکو ممکن نبود.
با نشستن، سوز سرما به بدنش وارد شده بود. بلند شد و به سمتی که از آن آمده بود برگشت؛ به سمت خیابان آربات. امیدوار بود در آنجا بتواند اینترنت پیدا کند. همیشه از برگشتن از همان مسیری که از آن آمده بود متنفر بود، ولی فقط همین کار به ذهنش رسید. تا آربات یک ساعتی پیادهروی بیوقفه نیاز بود. باید طوری سرش را گرم میکرد که گذر زمان و سرما را فراموش کند. تنها چاره، غرق شدن در افکارش بود. از این موضوع خندهاش گرفت! آن روز، بعد از مدتها خانهنشینی و برای فرار از افکارش به گردش در شهر و خرید رفته بود.
به مدتی که در روسیه بود فکر کرد. حساب کرد، ۲۶ روز شده بود. ۱۳ تا ۲۹ اسفند. قبل از این طولانیترین زمان دور از خانواده بودن نیما، اردوی ۱۲ روزهی سال کنکورش بود. و حالا ۷ روزی میشد که با خانوادهاش حتی صحبت هم نکرده بود. دلش برایشان تنگ شده بود، اما تحمل صحبت با خانواده را نداشت.
دل نیما برای روزها و شبهای خوش اوایل سفرش هم تنگ شده بود. روزهایی که سر کار میرفت و شبهایی که پر بود از قرارهای آنلاین. همهی دوستان و آشنایان مشتاق شنیدن خاطرات نیما از کارآموزی جذاب ۳ ماههاش و از دیدنیهای روسیه بودند. نیما هر روز بعد از برگشتن از کار بصورت پشت سر هم تماس اینترنتی داشت و از جذابیتهای سفر برای دیگران میگفت. در اینستاگرام و توییتر خیلی فعال بود و حسابی همهی دوست و آشنایان فهمیده بودند که آقا نیما توسط یک شرکت بزرگ به مسکو دعوت شده است.
آخرین فعالیتش در توییتر، روز قبل از شروع برزخ بود. توییتی طنز نوشته بود: "اینجا تو مسکو تا دو تا کرونایی پیدا شد همه خونهنشین شدن. قشنگ معلومه دنبال بهونه بودن که تو این یخبندون بشینن خونه!". فردای آن روز شرکت اعلام کرد که بدلیل شیوع کرونا در مسکو و سختی مدیریت در دورکاری، فعالیتهای کارآموزی تا اطلاع ثانوی متوقف میشود. شرکت پیشبینیای از زمان شروع مجدد نداشت. نیما منتظر بود و هر روز ایمیلش را چک میکرد، و هر روز دریافت ایمیل ادامهی کارآموزی را تصور میکرد: اولین کاری که انجام میداد تماس با پدرش بود. میخواست به او بگوید که کارش مجددا شروع شده و پدرش ببیند که اصرار نیما به ماندنش در روسیه بیفایده نبوده. پس از آن به سراغ پیامها و تماسهای دوستانش میرفت که بیپاسخ گذاشته بود. با همهی آنها تماس میگرفت و میگفت که اوضاع رو به راه است. حتی نیازی نبود راجع به توقف کار به آنها بگوید؛ میگفت که سرش آنقدر شلوغ شده بود که جوابشان را نمیتوانست بدهد.
نیما به میدانی رسید که به نظرش آشنا نبود. گوشی را در آورد و نقشه را باز کرد. باید وارد خیابان قبلی میشد. میدان را به چپ پیچید تا از خیابان موازی به مسیر اصلی برگردد. همیشه از برگشتن از همان مسیری که از آن آمده بود متنفر بود.
با گوشیِ در دست پیش رفت تا به خیابان درست رسید. حدود نصف مسیر را آمده بود و هنوز نیم ساعتی راه داشت. سرما دستش را از حس انداخته بود، مثل دماغ و اطراف چشمهایش. سرما از شلوار لی و شلوار زیریاش هم گذشته بود و پایش را میسوزاند. حس میکرد پاهایش تنها استخوان داشت و لایهای برف روی استخوانهایش نشسته است. سرعتش را بیشتر کرد که کمی گرم شود.
ناگهان در آن سوی خیابان خالی، چشمش به اتاقک و ماشین شیرفروشی خودکار افتاد. به سمت اتاقک یکنفره دوید، در را باز کرد و وارد شد. اتاقک آن قدری که تصور میکرد گرم نبود، اما حداقل او را از باد حفظ میکرد. خم شد و پاهایش را ماساژ داد تا جریان خون ماهیچههایش را گرم کند. از ویترین، یک شیشه شیر را انتخاب کرد و یک ۵۰ روبلی در دستگاه گذاشت. همهی شیشههای شیر شبیه هم بودند. شیر سرد بود، ولی نیما نیاز به انرژی داشت. حالا که گرما وارد بدنش نمیشد، شیر بهتر بود از هیچ! با دستان بیحسّش شیر را به دهان نزدیک کرد، ولی لبهای سرد و آرنج دردناکش دقیق عمل نکردند و مقداری شیر به روی صورتش ریخت. با دست راستش صورتش را پاک کرد. خیسی شیر در ابتدا حس خوبی به صورت و دستش داد، اما حس سرما خیلی سریع جای آن را گرفت.
نیما دید که تندی نفسش دارد میخوابد. چون نمیخواست که گرمای حرکتش را از دست بدهد، تصمیم گرفت راه بیفتد. دستگیرهی درِ اتاقک را گرفت و در را باز کرد که سرمای شدید بیرون، به دست و شیری که در دست داشت و صورتش برخورد کرد. شوک سرما باعث شد متوجه چسبیدن دست خیسش به دستگیرهی فلزی نشود؛ دستش را کشید و ناگهان درد شدید باعث شد چشمانش سیاهی برود. نیما روی زانو به زمین افتاد، با دست زخمیاش بشدت کاپشنش را چنگ زد و فریادی کشید. برگشت و دستگیرهی فلزی را نگاه کرد که آثار دست راستش روی آن بود. دست لرزانش را برگرداند تا زخمها را ببیند. خونِ گرمی به آرامی از بند انگشتها و کف دستش بیرون میآمد. نیما با دست چپش زخمها را فشار داد و صدای نالهاش بلند شد. چشمش به بطری شیر خورد که روی زمین افتاده بود. تهماندهی شیر را روی زخمش ریخت تا کمی آرام بگیرد و خونش شسته شود. تماس شیر با زخم، مجددا دستش را سوزاند و آه دیگری کشید. شیشه را به زمین انداخت و دست زخمیاش را در جیب کاپشن فرو کرد، و آنجا پیراهنش را چنگ زد. سرش را به سختی بلند کرد و اطرافش را دید. خیابان خالی بود و هیچ کسی صدای نالههای نیما را نمیشنید. برف یخزده، زانوهای روی زمین نیما را میسوزاند. تصمیم گرفت که بلند شود. لگد محکمی به در اتاقک شیر زد و به ادامهی مسیرش برگشت.
کمی که پیاده رفت و به درد دستش عادت کرد، متوجه سوزش سرما در صورتش شد. با دست چپ شال گردن را مجددا بالا آورد و روی دماغش محکم کرد. سپس با همان دست، گوشیاش را از جیب راست بیرون آورد و با شلوارش خون و شیر روی گوشی را پاک کرد. دکمهی گوشی را زد و با روشن شدن صفحه و زدن رمز، مطمئن شد که خیس شدن خرابش نکرده است. از نقشهی روی گوشی درست بودن مسیر را بررسی کرد و دستش را قبل از آن که دوباره از سرما بیحس شود در جیب فرو برد. همین چند ثانیه هم سرما را به استخوان دستش رساند؛ خیلی حساستر شده بود. به این که سرعتش را بیشتر کند فکر کرد، ولی خسته میشد و نیاز به نگه داشتن انرژی و نفسهایش داشت. ۱۵ دقیقه دیگر تا آربات مانده بود.
اگر موقع دیگری بود بدش نمیآمد که گوشیاش خراب شود تا بهانهای برای خرید گوشی جدید بیابد، اما آن شب و در آن شرایط گوشی تنها راه نجات برای برگشت به منزلش بود. برای خرید گوشی نیاز به پول هم داشت، و با این اوضاع کارآموزی معلوم نبود که حقوقی به او بدهند یا نه. در ذهنش پولهای باقی ماندهاش را حساب کرد. عددی نمیشد. در شرایطی بود که اصلا نمیتوانست از خانوادهاش درخواست پول کند. خاطرهی دعوای آنلاین با پدرش مجددا در ذهنش تکرار شد. یک هفته از آن دعوا گذشته بود. کمی عذاب وجدان داشت، اما فکر میکرد پدر و مادرش باید او را بیشتر درک میکردند و آن قدر برای برگشتن نیما به ایران اصرار نمیکردند. تصمیم داشت هر چند روز که نیاز باشد با همین پول سر کند تا کارش مجددا شروع شود، و پیش از آن با خانواده روبرو نشود. تا آن روز پاسخ دوستانش را هم نمیداد. نمیخواست کسی برای او افسوس بخورد و فکر کند که او یک بازنده است. همه مشتاق صحبت با او بودند زیرا فکر میکردند او در یک شرکت خوب خارجی مشغول کار است. نیما میخواست تنها کسی که برای او افسوس میخورد خودش باشد.
به میدانی رسید و آن سوی میدان تونلهایی از چراغهای رنگی را دید که به خیابان آربات منتهی میشد. سرعتش را بیشتر کرد؛ تقریبا به حالت دو در آمده بود. برخورد زخمهای دستش با دیوارهی جیب دردش را تشدید میکرد. پیراهن و جیب را در دست راستش محکمتر فشار داد، محکمتر از دندانهایش که از شدت درد به هم میسابید. به نورپردازیهای خیابان آربات رسید. عکسهای زیادی آنجا گرفته بود. چند ساعت قبل، دلش نمیآمد این خیابان پر از موسیقی و تزئین را ترک کند و امیدوار بود که بتواند مجددا به آنجا برگردد. در ذهنش خودش را مسخره میکرد.
سریع خیابان را با هدف یافتن رستوران ترکیهای پایین رفت، جایی که شام را در آن خورده بود. مزهی کباب از دهانش رفته بود و انرژیاش هم در وجودش نمانده بود. رستوران را دید که مثل باقی مغازهها بسته بود. نیما جلوی رستوران ایستاد و با تردید گوشی را مجددا از جیب بیرون آورد. انگشتان بیحسّش را بر خون و شیر خشک شده روی صفحهی گوشی حرکت داد و وایفای را روشن کرد. دیدن نام رستوران مثل جرقهای وجودش را کمی گرم کرد. رمز وایفای رستوران ذخیره شده بود و وصل شد. لبهای نیما حس نداشت و نمیدانست که توانسته است با این لبهای یخزده لبخند بزند. درخواست سفر داد و ماشین سریع پیدا شد. خیابان آربات ماشینرو نبود و مبدا سفر را سر خیابان زده بود، و ماشین نزدیک مبدا بود. اطلاعات ماشین را به خاطر سپرد: یک تویوتا کرولای سفید. راننده نمیتوانست با شمارهی او تماس بگیرد، پس از آخرین انرژیاش استفاده کرد و با تمام توانِ پاهای دردناک و کمرمقش در وسط خیابان به سمت انتهای آن دوید. به این فکر کرد که در آن روز چند بار از آن خیابان گذشته است. یک بار آمدن، یک بار برگشتن به مغازهی انتخاب شده برای خرید سوغاتی، یک بار دیگر رفتن به دنبال رستوران، یک بار برگشتن برای چرخ در شهر و رفتن به مترو، و ۲ بار هم الان. مجموعا ۶ بار. به سر خیابان رسید و کرولای سفید در حال دور شدن را دید. به وسط بزرگراه رفت ولی صدای فریاد از گلویش بیرون نیامد. با خود گفت کاش کمی از آن شیر را میتوانست نگه دارد.
رفت که برای هفتمین بار خیابان آربات را طی کند. دیگر توان حرکت سریع را نداشت. چشمها را بست و به وضعیتش فکر کرد. به این فکر کرد که الآن خانوادهاش در چه حالی هستند. اولین بار بود که این قدر خودش را حقیر مییافت. قبولش برایش سخت بود، اما هیچوقت اینقدر آرزوی خانه را نداشت. جملهای در ذهنش طنین میانداخت: "واقعا ارزشش رو داشت؟". چشمانش را باز کرد و خود را مقابل رستوران دید. این بار مبدا را در سمت دیگر خیابان گذاشت و مجددا درخواست ماشین داد، و این بار هم سریع ماشین پیدا شد. تا آمدن ماشین نیما چند دقیقهای فرصت داشت. با همان دست یخزده چیزی را به سختی در اینترنت جست و جو کرد و از صفحههای نتیجه اسکرینشات گرفت، و سپس به سمت مبدا حرکت کرد. برنامه گفته بود که راننده در حال رساندن مسافر دیگری است و پس از آن به مبدا نیما میآید. نیما حسرت خورد که چرا اسنپ و تپسی این امکان را ندارند و رانندهها مایلند هرچه سریعتر پایان سفر را بزنند تا سفرهای بعدی به آنها پیشنهاد شود.
فولکس واگن سیاه، ارابهی نجات نیما، رسید و او سریع روی صندلی عقب نشست. گرمای بادی که از بخاری ماشین میزد لذتبخشترین چیزی بود که در روسیه تجربه کرده بود. دست راستش را از جیبش بیرون آورد و جلوی بخاری گرفت. با اشاره، از راننده درخواست دستمال کاغذی کرد و راننده بدون هیچ سوالی جعبهی قرمز دستمال را به او داد. دقایقی جلوی بخاری دستهایش را تمیز کرد و به هم مالید. سپس زیپ کاپشنش را باز کرد و کلاهش را برداشت. موها و لباسهایش کاملا خیس عرق بود. به ماساژ پاهایش پرداخت. راننده که از آینه به نیما نگاه میکرد، پرسید:
نیما چند باری گلویش را صاف کرد و با صدایی گرفته و آرام پاسخ داد:
نیما آهی کشید و گفت:
نیما به ماساژ صورت و پاهایش ادامه داد. آرام آرام گردش خون گرم را در اجزای بدنش حس میکرد. گوشیاش را در آورد و اسکرینشاتهای لیست پروازهای مسکو به تهران را باز کرد. نزدیکترین پرواز که پولش به آن میرسید را انتخاب کرد و گوشی را در جیب گذاشت. سپس سرش را به صندلی تکیه داد و چشمها را بست. تحویل سال، صبح زود بود. امیدوار بود بتواند زودتر بیدار شود و همه چیز را برای خانوادهاش توضیح دهد، و تحویل سال را آنلاین پیش خانواده باشد. به فکر جملهبندی صحبتهایش بود که به خواب رفت و در همان ماشین، خواب سفرهی هفتسین مادرش را دید.