
امشب نه خواب به چشمانم می آمد
نه حوصلهٔ فیلم،
اما ذهنم بیدار بود" آنقدر بیدار که انگار چیزی از پشت ، چشمهایم را هل میداد، که بنشینم و نگاه کنم.
فیلمی گذاشتم که فکر میکردم حواسم را پرت میکند،
اما برعکس، بخشی از خودم را پرت کرد وسط اتاق.
داستانش مهم نبود.
عشق، رابطه، انتخاب… اینها فقط صحنه بودند.
چیزی که گیرم انداخت نگاه استفان بود؛
همان لحظهای که چشمش خیره ماند
و نمیدانست چه حسی باید داشته باشد.
نه خوشحالی،
نه غم،
نه اشتیاق،
نه ترس.
فقط یک خلأ آرام، آشنا، قدیمی.
و دقیقاً همانجا حس کردم فیلم دارد من را بازی میکند.
سالهاست این حس را میشناسم:
وقتی چیزی که باید خوشحالکننده باشد میرسد
اما نمیدانی چطور لمسش کنی.
وقتی چیزی که باید دردناک باشد اتفاق میافتد
اما فقط «بیصدا» نگاه میکنی.
نه بیاحساس بودن است،
نه بیتفاوتی
یک سردرگمی عمیق است.
استفان وقتی فرصت آمد، عقب کشید.
وقتی میتوانست انتخاب کند، ایستاد.
وقتی میتوانست نزدیک شود، دور شد.
نه چون نمیخواست،
بلکه چون نمیدانست با آن احساس چه کار باید بکند.
و من این را خوب میفهمم.
گاهی آدم آنقدر به «نبودنِ چیزی» عادت میکند
که «داشتنش» میشود تهدید.
همانطور که 1900 روی کشتی ماند
نه چون دریا خطرناک بود،
بلکه چون پیانوی بیپایانِ خشکی
«تعریفی از خودش نداشت».
گاهی امنترین زندان،
زندانی است که با خودت ساختهای.
و وقتی فکر کردم،
دیدم من هم همین کار را کردهام:
رابطهام تمام شد
و بخشی ازم آرام شد—نه چون رها شدم،
بلکه چون دیگر لازم نبود بدانم
چه میخواهم و چه نمیخواهم.
با پدر و مادرم فاصله گرفتم
نه از تنفر،
نه از خشم،
بلکه از خستگیِ توقعاتی که نمیخواستم نقششان را بازی کنم.
دوستان کم شدند
نه چون کسی کافی نبود
بلکه چون نزدیک شدن یعنی دیده شدن
و دیده شدن یعنی مواجهه
و مواجهه یعنی احساس
و احساس همان چیزی بود که سالها
نمیدانستم چطور باید با آن زندگی کنم.
امشب تازه فهمیدم
سردرگمی همیشه درد نیست.
گاهی پوستِ کهنهای است که هنوز جرأت نکردهای از تنت جدا کنی.
و حالا
برای اولینبار
بهجای قضاوت
بهجای فرار
بهجای نقش بازی کردن
فقط نگاه کردم.
همانطور که آن شب
کودکِ خمیدهٔ سازنده را
از زاویهٔ جنوبشرقِ اتاقِ مادربزرگ
تماشا میکردم.
یک سؤال ماند، مثل همیشه، ساده اما عمیق:
اگر روزی احساساتت برگردند،
آیا تو آمادهای که بگذاری بمانند؟
سفر شاهزاده خاکستری ....پایان سه گانه سردرگمی