ویرگول
ورودثبت نام
آقا معلم
آقا معلمنوشته های یه معلم دور افتاده ...
آقا معلم
آقا معلم
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

اگر نمی توانستم ببینم

امروزم مثل دیروز عادی بود و اتفاق خاصی نیفتاد
البته تقریبا هر روزی که میرم سر کلاس بچه ها یکم استرس متحمل میشن
چون یا ورقه های امتحانشونو اصلاح میکنم، یا حرف از امتحان و اینا میشه و گاهی وقتا هم وقتی شلوغیشون بیش از حد میشه و بهشون میگم آخرین بارتون باشه وگرنه من می‌دونم و شما ( که هیچ وقت هم آخرین بارشون نمیشه و منم نمیدونم باهاشون 😂 ) و ...

امروزم چون زنگ اول داشتم ورقه هاشونو تصحیح میکردم، درس خونای کلاس با افزایش پیاز داغ حرف از استرس میزدن و یکی پاش می‌لرزید
یکی دستاش یخ میزد
یکی صرفا التماس میکرد و می‌گفت آقا توروخدا و همین
ادامه نداشت جمله اش

تنبل های کلاس هم انگار نه انگار که ورقه ای روی میز دارن یواشکی با هم دیگه حرف میزدن!
ورقه ها تموم شد و شروع کردم به پخش کردن بین بچه ها
دوباره تنبل های کلاس بدون اینکه توجهی کنن کاغذو له و لورده کردن و گذاشتن تو کیف
درس خونای کلاسم ورقه های همدیگه رو نگاه میکردن تا ببینن چند تا اشتباه و چند تا درست نوشتن
۵ دقیقه کاریشون نداشتم تا صحبتاشون تموم بشه و بعدش قرآنمونو خوندیم ( هر دو تا کلاس زنگ اول قرآن داشتن )

زنگ اول تموم شد و دوباره بچه ها حمله کردن به سمت حیاط و منم رفتم بالا تا صبحونه بخوریم
جاتون خالی امروزم املت داشتیم همراه با شیرینی لطیفه ای که دیروز حاجی سرایدار آورده بود ( علتشو تو نوشته ی قبلی گفتم )
زنگ سوم کلاس ششم تفکر و کلاس چهارم انشا داشتن و از اونجایی که تفکر خیلی درس بی خودیه
تصمیم گرفتم به جای تفکر اونا هم انشا بنویسن و موضوع هم اگر نمی توانستم ببینم بود.

کلاس چهارم که کلا چرت و پرت نوشته بودن 😂
ولی تو کلاس ششم چند تا انشای جالب بود که متاسفانه یادم رفت عکس بگیرم تا نشونتون بدم، ولی حتما عکس چند تارو بعداً همینجا اضافه میکنم تا بخونید.

تو این ۳ سال تدریس معمولا هر وقت موضوع انشا میگفتم به بچه ها یا رو کاغذ یا تو ذهنم خودمم راجع به همون موضوع یه انشا مینوشتم که ببینم موضوعی که گفتم قابلیت نوشته شدن رو داره یا نه؟

میخوام انشایی که خودم راجع به موضوع امروز می‌نوشتم رو اینجا برای شما بنویسم
اینبار من دانش آموز و شما معلم
اول به انشای من نمره بدین، بعدشم اگه حوصلتون میاد شما هم یه انشا بنویسین.

به نام خدا

موضوع: اگر نمی‌توانستم ببینم

بینایی، یکی از حواس پنج گانه و به نظر من مهمترین حسی که نقش بسیار مهمی در زندگی انسان ها دارد.
نمیدانم تا به حال امتحان کرده اید یا نه؟
ولی وقتی چشمانمان را میبندیم، مطلقا با هیچ، مواجه می‌شویم و تاریکی در کار نیست، بلکه پوچی به سراغمان می آید و این بهترین مثال ملموس برای تجربه ی هیچ، است.

حالا چشمانتان را باز کنید، رنگ های بیشماری که در یک لحظه می بینید و بی تفاوت از کنارشان میگذرید؛ چون دیگر برایتان عادی شده، احساسات مختلفی که فقط با دیدن به سراغتان می آید و شما فکر میکنید این ها کار مغز است چون همه کاره ی بدن اوست.
ولی اینطور نیست؛ مغز بدون چشم همانند نقاش بدون دست است، میداند چه کار باید بکند ولی نمی‌تواند.
میداند که باید بدن را به حرکت در آورد ولی مسیر و موانع رو نمی‌بیند
میداند که بدن به غذا نیاز دارد و حتی بوی غذایی که پخته شده را حس می‌کند ولی نمی‌تواند از آن استفاده کند
میداند که باید ...

می‌گویند حواس انسان های نابینا قوی تر از بقیه است، چون باید این کمبود را به نحوی جبران کنند
شاید این دیدگاه ظالمانه باشد چون هیچ کسی تصمیم نمی‌گیرد که نابینا شود ولی از نظر من بینایی چیزی نیست که بشود آن را با چیز های دیگر جبران کرد.
نمیدانم انسان های نابینا چگونه زندگی میکنند
چگونه از ندیدن رنج نمیبرند
شاید هم چون میدانند چاره ی دیگری برایشان نیست و عادت کرده اند.

شاید هم شانس با آنها یار بوده و خیلی بهتر از افراد بینا زندگی میکنند
چون این همه اتفاقات بوق ( شما هر فحشی دلت میخواد بذار جاش ) رو نمیبینند
و غرق در دنیای خودشان میشوند و ...

به هر حال دیدن حس فوق العاده ای است و امیدوارم هیچ کجای جهان کسی از این نعمت محروم نماند
با اینکه گاهی با این چشم ها چیزهایی را که نباید میبینیم و به وسیله ی این چشم ها کارهایی را که نباید میکنیم
ولی همه ی اینها به دیدن لبخند عزیزمان، خنده ی کودکی، باریدن برفی از آسمان و پرواز پرنده ای می ارزد.

خاطرهانشاءخاطره نویسیروزمرگی
۳
۰
آقا معلم
آقا معلم
نوشته های یه معلم دور افتاده ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید