در این شلوغی تعطیلات، ویلا سخت پیدا میشد. انقدر با ماشین چرخید تا توانست اینجا را پیدا کند. پیرمردی گوژ پشت اینجا را به او اجاره داد. کنار جاده تنها او را پیدا کرده بود. خانهای تقریبا قدیمی که دیوارهایش را تا نیمه خزه گرفته بود. پنجرههای خانه رو به دریا بود. کوله و وسایلش را گذاشت داخل اتاق کوچکی که در انتهای خانه قرار داشت. از جیب کاپشن قرمزش یک بسته سیگار بهمن درآورد و با فندک زیپوی قدیمیاش آن را روشن کرد. افق نگاهش به خورشیدی که داشت در سطح دریا فرو میرفت گره خورد. چشمانش را کمی ریز کرد. خورشید همانند نهنگی تنها بود. سرش را برگردانند. در حالی که سیگار در دستش بود و خاکستر آن را روی کاشیهای نیمه ترک خوردة خانه میتکاند به تابلوی آویزان روی دیوار خیره شد. بیشتر دقت کرد، تصویر دختری شاید هشت ساله بود که لبخندی بر لب داشت. اما انگار که در چشمان دخترک چیزی جریان داشت. در خانه تقریبا هیچ چیز نویی نبود. همه چیز بوی کهنگی میداد. چشمان داخل تابلو معمولی نبودند. مرموز بودند. نمیدانست به چه چیزی نگاه میکنند. انگار زنده بودند. هوا تاریک شد. تاریکی ساحل را بلعید. همان اول شب بود که برقها رفت. باد شدید میآمد و صدای سیلی سخت امواج بر ساحل میامد. بیرون را نگاه کرد. مثل اینکه برقهای همه رفته بود. موبایلش را درآورد تا چراغقوهاش را روشن کند اما شارژ نداشت، خاموش بود. فندک خود را روشن کرد. همه جا تاریک بود. در بساط و کولهاش هم شمع نداشت. با فندک به سمت آشپزخانه رفت. آن قدر محو خانة قدیمی شده بود. که اصلا فرصت نکرده بود بیرون برود و برای شام چیزی بخرد. کابینتهای آشپزخانه را تک تک باز کرد. تا شاید بتواند چیزی پیدا کند. هیچ چیز در کابینتها نبود. با خود گفت: ای بابا این عجب جایی هست هیچی نداره. رفت سراغ کشوها تک تک کشوها را باز کرد. نور بی جان فندک روی سطح فلزی کشوها افتاده بود صدای غژ غژ کشو ها در فضای خالی خانه پیچید. در کشوی اول جز یک پیج و دو مهرة زنگ زده چیزی نبود. در کشوی دوم هم حولهای کهنه بود. کشوی سوم را باز کرد و چند کتاب کهنه را دید. باد تندی وزید و شعلة کوچک فندک را خاموش کرد. یکدفعه همهجا تاریک شد. هر چه تلاش کرد دیگر فندک روشن نشد. کورمال کورمال از آشپزخانه به سمت، کوچه رفت. در حیاط خانه را باز کرد. پیرمرد گوژ پشت را ناگهان با فانوسی فلزی در چارچوب در دید. پیرمرد ریشهای بلند داشت. پالتویی قدیمی و بلند پوشیده بود. و عینکی با دستههای فلزی روی چشمانش بود. به چشمهای امید خیره شده بود. عینک پیرمرد بخار کرده بود. پیرمرد گفت: آقا شما نوة من را ندید؟ همین جا داشت بازی میکرد. از عصر تا حالا دنبالش میگردم. اما نیست. امید با تعجب نه ببخشید! برق خونة شما هم رفته؟ پیرمرد گفت: بله . طوفان که میشود کابلها قطع میشوند. و برقها میرود. به چشمان امید خیره شد و گفت: کمکم میکنید که شادی را پیدا کنم؟ پیرمرد نگاه تلخی داشت. امید که گیج شده بود گفت: شادی کیست؟ پیرمرد گفت: نوهام را میگویم. پیرمرد وارد خانه شد. شاید به خانة شما آمده. امید گفت: آقا من کسی رو ندیدم. پیرمرد از جیبش چند دانه شمع درآورد و گفت: بیا بریم تو و این ها را روشن کنیم. شاید بتوانیم در داخل خانه پیدایش کنیم. و شروع کرد به صدا زدن: شادی! شادی! کجایی بابا جان؟ امید هم به دنبال پیرمرد رفت تا شمعها را روشن کنند. وارد خانه شدند. پیرمرد با شعلة فانوسی که در دست داشت، شمعهای را روشن کرد. خانه کمی روشن شد. امید، روی مبل قدیمی رو به روی تابلو نشست. پاکت سیگارش را از جیبش در آورد. به پیرمرد گفت: ببخشید ناراحت نمیشوید سیگار بکشم؟ پیرمرد هیچ چیزی نگفت. فانونسش را برداشت. رو به تابلوی آویزان روی دیوار گرفت. و به چشمهای دخترک خیره شد. و دیگر شادی را صدا نمیزد.
«پایان»