آونگ ساعت به دور ابهام مکان و زمان در حال رفت و آمد بود. پیرمرد گوژ پشت عصا زنان زمین خیابان را گز می کرد. کلاغ ها روی درختان عریان پائیزی سمفونی تقدیر را می خواندند. خیابان صحنه اپرا شده بود.و پیرمرد نمی دانست روی صحنه است. خیره به خیابان روی صندلی ایستگاه نشست. خیابان خالی بود. آسمان بغض کرده بود. ابرها درهم پیچیده شده بودند. پسرک با گونی ای که دو برابر قدش بود از راه رسید. تا کمر داخل سطل آشغال خم شد و شروع کرد آشغال ها را زیر رو کردن. پسرک در حالی که قاب نیمه شکسته ای در دست داشت به پیر مرد گفت: ببخشید آقا این قاب مال شماست؟ پیرمرد پلک های پر چروک و یخ زده اش را باز کرد و گفت. آره این مال منه اون هم مریم هست. و با حسرت آگهی کشید و آدمه داد، و فقط تو هر روز به من بهترین هدیهی زندگیمون می دی. و یک اسکناس ۱۰ تومانی بیرون آورد و به پسرک داد.قاب را از پسرک گرفت و آن را پاک کرد. و بلند شد عصا زنان به سوی خیابان رفت. ناگهان صدای بوق زمختی سکوت خیابان را شکست. جمجمهی استخوانی پیرمرد مثل تنگ ماهی شکست. خون روی سطح آسفالت پخش شد. پیرمرد محکم قاب را در آغوش گرفته بود. کلاغ ها در آسمان پرواز کردند. بغض آسمان ترکید و باران بارید. پیرمرد دیگر قاب را به سطل آشغال نمی انداخت تا پسرک به او باز گرداند. پیرمرد در آغوش نرم مریم روی صحنهی اپرا برای همیشه خوابید...
محمد نصراوی