مبین علی زاده
مبین علی زاده
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

هر دو دفعه ای که عاشق شدم

اولین باری که عاشق کسی شدم ، 12 سالم بود و عاشق یه شخصیت دختر توی یه انیمیشن که سال 2012 اکران شد ، شدم. خیلی جالبه نه؟ شایدم خنده داره.اسم این اختلال رو توی ویکیپدیا پیدا کرده بودم.الان یادم نیست.هرچی سرچ هم میکنم چیزی گیرم نمیاد.

من تا سن 16 سالگی به طور جدی عاشق اون دختر بودم.دیگه خواب و خوراک نداشتم.درسم به شدت افت کرده بود و هر شب بساط گریه و غصه خوردن برقرار بود.یه حس غیرت عجیبی هم نسبت به اون دختر پیدا کرده بودم و نمیزاشتم کسی اون انیمیشن رو ببینه.ولی اون انیمیشن کلی جایزه برد و انیمیشن محبوبی شد.موسسه های مختلف اون رو به صورت دوبله منتشر میکردن و دیگه کسی نبود که اونو ندیده باشه.من هم هر روز بیشتر حرص میخوردم.یادش بخیر.پارسال قسمت سومش هم اومد و وقتی داشتم میدیدم انیمیشن رو ، چقد به اون دوران خندیدم. اگه کارگردان روسیش بخواد قسمت چهارم رو هم بسازه ، دیگه عصبانی میشم. نه به خاطر اون عشق قدیم.به خاطر این که از نظر داستانی داره سقوط میکنه و دورانش دیگه داره تموم میشه.دیگه شورشو دراوردن.همون قسمت های 1 و 2 از نظر محتوایی خوب بود.قسمت 3 دیگه تبدیل شده بود به کاتون بچه سه چهار ساله ها.

بخوام سریع بگم که برای دومین بار چطور عاشق شدم ، امسال آخرین امتحان خرداد رو داده بودم و قرار شد با امین رفیقم بریم ترمینال ، واسه چند ساعت بریم تهران برای کلاسای موشنگرافی ثبت نام کنیم.

بعد از ظهر راه افتادیم تا آخر شب برسیم خونه. فکر میکنم ساعت دور و بر 5 بود.مدرسه دخترونه اتباء خارجی تازه تعطیل شده بود و دخترا توی پیاده رو جمع شده بودن و یه جورایی راه بسته شده بود.نزدیک تر که شدیم ، متوجه شدم دارن با لحجه برتیش غلیظ ، باهم بلند صحبت میکنن.امین که دوباره دختر دیده بود و عین این اسکلا میخواست مزه بریزه ، به انگلیسی گفت خانوما راهو باز کنین.

داشتیم از بینشون با احتیاط رد میشدیم که چشمم ، این چشم لامصبم به ریحانه خورد.سرشو برگردوند ( این لحظه رو به صورت اسلو موشن توی ذهنتون تصویر سازی کنین ) و با خوشحالی شروع کرد با یکی حرف زدن.من داشتم از بینشون رد میشدم و سرم روی اون قفل شده بود.وای خدا مگه میشه؟ همچین چیزی مگه میشه؟ یه چیز جالبی که وجود داشت این بود که حالت چشمهاش غمگین و ناراحت بود،ولی یه لبخند خوشگل زده بود.چه پارادوکس زیبایی. موهاش هم فر بود و فر های ریزش از مقنعه تنگش زده بود بیرون. وای خدا.مگه میشه همچین چیزی. من با اینکه ازبین جمعیتشون رد شده بودم ولی سر جام وایساده بودم و داشتم اون صحنه رو به صورت اسلو موشن نگاه میکردم.تا این که امین دستمو کشید و گفت:(بیا دیگه انقد دید نزن)

بعد از اون روز ، من با ازمون و خطا کردن و الکی اون طرفها گشتن فهمیدم ساعت 5 تعطیل میشدن و فقط چهار روز میرن مدرسه.از اون به بعد من اون طرفها میچرخیدم.هرموقع هم که با امین قرار میزاشتم ، اونجا میزاشتم. مدرسشون توی یه کوچه بود و قبلا کنارش یه گیم نت خیلی معروف وجود داشت.وقتی برای بار دوم که داشتن بیرون میریختن از مدرسه ، دیدمش.استرس گرفته بودم و سعی کردم یه جا قایم شم.در مدرسشون که بیشتر خونه بود تا مدرسه ، باز بود و اون توی حیاط وایساده بود.مقنعه شو در آورد و دوباره سرش کرد و من فهمیدم اون موهای فر فریش مدل پسرونست.از خوشحالی لوپامو محکم چنگ زدم و گفتم:( وای ! آره . آره . همینه.)من دختری که مدل موی پسرونه داره رو خیلی دوست دارم!(چیزی که وقتی به روانشناس دربارش گفتم ، بهم گفت به نظر میاد تو گ...ی هستی.منم گفتم گو نخور بابا)

یه بار ، طبق معمول داشتم اون اطراف میچرخیدم و منتظر بودم تعطیل بشن.اومد بیرون و من شروع کردم به دعا کردن که خدایا ، فقط یه بار چشمش به من بیفته. لباس خوبی پوشیده بودم و به خودم رسیده بودم . توی خونه از خواهرم پرسیدم :( زهرا ، یه پسر باید چه جوری تیپ بزنه که یه دختر خوشش بیاد؟) اونم بعد کلی مسخره کردن بهم یه چند تا توصیه کرد. من کنار ایستگاه اتوبوس که کنار کوچه بود وایساده بودم و اونم داشت از کوچه بیرون میومد. منتظر یه جرقه کوچیک بودم.استرس شدید داشتم.محکم و تند داشت میومد و سرش رو بالا گرفت و چشمش به من خورد.همونطور که گفتم ، چشمای غمگین و لبخند خوشگل.نمیدونم چرا اینطوری بود و چرا چشماش ناراحت بود. نگاهمو انداختم زیر . خیلی سنگین بود نگاهش . داشت به طرف من میومد و من هم ضربان قلبم شدید تر شده بود. همینطور که سرم پایین بود رفتم کنار و فهمیدم که واسه اتبوس وایساده. اتبوس که اومد سوار شد و من هم با خودم گفتم (باید بفهمم که کجا زندگی میکنه.)منم سوار شدم. بلوار امین پیاده شد و سوار تاکسی شد که میرفت سالاریه ، بالا شهر قم.

من هر روز از سرکار برمیگردم.یه ساعتو نیم میخوابم و پا میشم میرم صفاییه ، دم کوچه مدرسشون.به امید یه جرقه.فقط یه بار دیگه چشمش به من بیفته. خداشاهده که هرشب گریه میکنم و خوابم نمیبره.ایکاش یه موقعیتی پیش بیاد و یه بار دیگه منو ببیه.اینبار هرچقد هم که نگاهش سنگین باشه ، منم محکم زل میزنم تو چشماش و با نگاه بهش میکم که :( ریحانه ، من عاشششششقتتتم.فهمیدی؟ عاااشقتتتم.)

پوفففف ، چه قدر طولانی شد. امید وارم که تا آخر خونده باشید. شرمنده که طولانی شد.سعی کردم که تند بنویسم و با خودم قرار گذاشته بودم که هر روز یه متن بنویسم.ولی نمیشه.صدای تایپ کل شرکتو ور میداره و همه کنجکاو میشن که توی ساعت کاری دارم چه غلطی میکنم؟چون بیشتر کارم با قلم نوری و کلیک کردن با ماوسه تا تایپ کردن.خب دیگه برم.

زندگیخاطراتعاشقیعشقطراحی
متولد 17بهمن79 . طراح گرافیک . عاشق کارگردانی . حافظ کل سوره حمد و توحید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید