مبینا ترابی
مبینا ترابی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

بدون هیچ دلیلی نوشتم...!


نیمه های شب است از اینجا که ایستاده ام ماه کامل با چاله های طوسی رنگ را به چشم می بینم، نسیمی که صورتم را نوازش می کند و لا به لای گیسوانم چنگ می نوازد و گاهی تنم را به لرزه در می آورد، ابرها با تمام توان ،خود را به تن برهنه ماه می رسانند تا مبادا چشم های کسی بدن عریان او را ببیند!

آسمان ابریست؛ فریاد ابرها و بغض شکسته آسمان خبر از غرق شدن می دهد. نمی دانم آسمان و زمین غرق می شوند و یا من!

احساس می کنم با هر قطره ای که سر به بالین زمین می گذارد من نیز دفن می شوم، زندگی برای من دیگر معنی خاصی نمی دهد، می ترسم وحشت دارم گمان می کنم در کمدی مخفی شده ام آن هم به هوای پیدا شدن و بازی کردن، اما هیچ کس مرا نمی یابد و حتی ساعت ها بی خبر از من سر می کنند... اصلا من برای آنها وجود دارم؟

دیگر انعکاسی از تصویر خود در آیینه نمی بینم، سایه ای ندارم و چشم به چشمم اعتماد نمی کند.

گاهی از سرم می گذرد و می گویم فراموش کن! نمی توانم، شاید هم می توانم اما دلایلی مرا به صفحه روزگار میخ کرده است دردش را تا گوشت و استخوانم احساس می کنم.

نمی خواهد بگویی! خودم می دانم و به ده ها نفر انگیزه داده ام و خواسته ام خوشبینانه به رقص زندگی چشم بدوزند و حتی خودشان رقاص صحنه اول باشند!

اما من خسته شده ام...

زندگی احساس پوچی می دهد، دویدن هایم بی فایده است، زمانی که می دانم فایده ای ندارند، آری فایده ای ندارد، اینجا در این سرزمین یا حتی در این دنیا شبیه به احمق هایی سرگردان به دنبال اهدافی می دویم و بعد از به دست آوردن حریص تر از قبل می شویم یا اگر ناکام بمانیم بغضی ابدی در گلویمان وصله می کند.

گاهی حسرت هایی به دلمان می ماند که دیگر نمی توانیم همانند گذشته فکر کنیم...

سرد است... حتی این فنجان قهوه نیز از سرما لبریز شده...

بینی ام را چین می دهم فنجان را روی زمین رها می کنم و خود را به آغوش می کشم حداقل اینجا گرم است حتی اگر امیدی نباشد دهلیز کار خودش را انجام می دهد.

حسرت...

نمی دانم چه تصوری از این کلمه داری! اما من دلم می خواست در خانه بوی غذای خوش عطر مادر به همراه صدای خنده های پدرم بپیچد! هر بار که خانواده ای می بینم زیر لب می گویم کاش صمیمت هنوز بین ما بود...

واهمه دارم از نشدن ها... نمی دانم چه باید کنم! حتی اکنون! می نویسم اما کلاف در دستم نیست، خود را لا به لای نخ ها پیچیده ام و حتی قرار است گلویم با این نخ ها بریده شود...

زمان متوقف شده است، گذشته خوبی نیست که با آن حالم را خوش کنم و اکنون ! می گویم که، متوقف شده است!

دلم می خواست همانند گذشته نگاهی به تصویر آیینه می انداختم و می گفتم: " صبر کن دختر! تو انجامش می دهی، هر چیزی که می خوای برای تو می شود، صبر کن، صبر"

نه نیست! نه آن آدم آیینه باقیست، نه صبر، نه زمان، نه امید، نه قلم! حتی تنها امیدم که نوشته هایم بود بوی گس خون گرفته و فریاد خشم سر می دهد!

اینجا آدم هایی که نقاب می زنند بیشتر خریدار دارند، در میان این هیاهو باز هم شبیه به نادان ها سعی می کنم انعکاسم را به آیینه باز گردانم و در سکوت ادامه دهم...

جانی برایم نمانده که فریاد سردهم و بخواهم حق خود را طلب کنم سکوت می کنم و در این جاده تاریک راه خود را ادامه می دهم.

امشب شبیه به شاعرهای بی قافیه نوشتم! می گذرد و می گذرد اما تسلیم شدنی در کار نیست، روزگارم سیاه است و اگر به رقابت باشد من سیاه تر می شوم...



دلنوشتهنویسندهنویسندگیرمان
نویسنده کتاب سیگنال مرگ و رمان های آنلاین بندباز، عاشقی به وقت تو، قتل در شصت ثانیه رمان منجلاب خون، جهنم سبز، دلنوشته های کودک عاشق، رمان در حال تایپ ( حکومت زنان) دنیای رمان کتاب سیگنال مرگ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید